مادر
شیرین بود. در را که بست به پشتش تکیه داد. عفت لب پاشویه وضو میگرفت. پاش رایک جوری گذاشته بود روی دمپاییش و مسح میکشید، انگار دمپاییش گهی است. مرتضی لب پلههای ایوان بالایی نشسته بود و تسبیح دانه درشت قرمزش را الکی تاب میداد. شیرین بعد از مکث کوتاهی رفت سمت اتاق محتضر. اتاقی که بهش نسرم میگفتند. چند ثانیه بعد برگشت. دست به کمر رو به عفت و مرتضی جیغ زد: منتظرید همسایهها رو خبر کنم زیر مادرتون لگن بذارن؟
لگن کنار در توالت بود. پر بود. کسی خالیش نکرده بود. عفت گفت: من وضو دارم. نجس میشوم.
شیرین با صدایی که آشکارا حرصی شده بود گفت: نمیشه حالا این یه دفه رو قضا بشه؟ خدا سنگت نمیکنه. قول میدم.
عفت شیر آب را با لج بست و همانجور که میرفت سمت در اتاق گفت: من الان باید سر سفرهی عقد دخترم بودم
شیرین از تو اتاق داد زد: ها ها ها ها
رختخواب را که از زیر محتضر آوردند بیرون انداختند کنار حیاط. لابد تنش را هم تمیز کرده بودند و لباس تمیزی بهش پوشانده بودند. شیرین لگن را خالی کرده بود تا ببرد تو اتاق. عفت گفت: لگن نمیخواد دیگه. آدم تو این وضع که...
شیرین گفت: رختخوابشو بسوزونیم؟
- نفست از جای گرم بلند میشهها! همش پَره. خالیش میکنم توی حوض خودم میشورمش. کاسهش رو هم ننداز دور. میشورم میدیمش به نون خشکی. اینها را عفت گفت. نه وضویش را تازه کرد نه رفت حمام غسل بگیرد. رفت سمت تلفن توی ایوان. شیرن رفت تو حمام. عفت به خانهشان زنگ زده بود. در مورد عقد دخترش میپرسید که چطور بود و کی چی داد.
مادربزرگ روی یک رخت خواب با ملافهی سبز و طلایی خوابیده بود. بالای سرش چوب لباسی سه پایهی لق و پقی بود که از اول عمرم همیشه دیده بودمش. ممّد میگفت مال خود موسولینی بوده! منظورش را نمیفهمیدم. به یکی از میلههای چوب لباسی سرم مادربزرگ وصل بود. آن وقتی که هنوز سرم کارساز بود. آخرین کاری که مادربزرگ کرد استفراغ بود. مایع نارنجی رنگ شفافی را بالا آورد تو کاسهی رویی که قبلا همیشه دوغش را توش درست میکرد. بعد چشمهاش حالت وحشتزدهی خیرهای را به خودش گرفت. و انگار در یک لحظه مادربزرگ تبدیل به اسکلتی شد که یک لایه نازک پوست رویش کشیده بودند. عمه عفت و مامان آمدند تمیزش کردند. من تو حیاط نشسته بودم. عمو مرتضی رفته بود تو زیرزمین سر کوزههای مشروبش. آخرش هم مادربزرگ مرد و از دست مرتضی سکته نکرد. نمی دانم چطور شد یاد تیلههام افتادم. تو تاقچه بالا سر مادر بزرگ بود. باید از روی مادربزرگ میپریدم تا برسم به تیلههام. پام گیر کرد به پایهی چوب لباسی. افتاد روی تنش. تیلههام را برداشتم و با ترس خزیدم بیرون.
من بغض کرده لب حوض نشسته بودم. عمه عفت هنوز داشت با تلفن حرف می زد. مادر از حمام آمد بیرون و یکسره رفت تو اتاق مادربزرگ. بعد برگشت تو ایوان: فک کنم تمام کرد. چوب لباسی افتاده روش.
عفت گوشی را گذاشت. سر مرتضی از راهپلههای زیرزمین پیدا شد. پوست صورتش کمی سرخ بود. عفت شال و کلاه کرد که به بچههاش خبر بدهد. از در که میرفت بیرون باز سفارش کرد: اگه بچههای ما زنگ زدن چیزی نگید. خودم یواش یواش میگم بهشون.
مادر رفت ببیند همسایهها نوار قرآنی چیزی دارند یا نه. مرتضی از تو پلهها خشک زده به تیلهها توی مشتم خیره مانده بود.
واقعا آخرش همینجوریه ها منتظرن زود بمیری !
پاسخحذفمیدونی مریمی؟ این داستانت شبیه داستان "تولد" گلی ترقی از کتاب " من هم چه گوارا هستم" بود ، 20 درصد فقط !!!!
پاسخحذفخوب قلمت رو رانده بودی مثل همیشه ، اما واسه کسی مثل من که جون به جونشم کنن عاشق ادبیات سنتیه ، و سرش هم ببُرن باز هم کلی صور خیال میریزه به نثرش حتی ! وقتی این پستت رو می خوندم ، خواه نا خواه اَخمام رفته بود تو هم !
حالا این اَخم من و این هنرمندیه قلم تو دو داستان متفاوته ها !!
کثافتش در اومد
پاسخحذفبو میاد
سلااام
پاسخحذفخوندم داستانت رو
مفصل بعدا با هم خرف مي زنيم مريم
ا چه جالب. پست جدید منم درباره ی مادره!
پاسخحذفخوبی آبجی؟ درست حسابی داستان می نویسیا. من فکر کردم تفننی هستی ولی کارت خوبه.
منتظرم زکریا
پاسخحذفخودشیفته مرسی
فضا سازیت حرف نداره.
پاسخحذفتو همه ی داستانات همین فضایی که درس می کنی داستانت رو به خوردم داده. نمیدونم چه ادویه ای به کلمه ها می زنی؟!
می گم با این عکس پاهای خوشگل که گذاشتی بالای وبلاگت نمی گی هرچی فوت فتیش داغونه می ریزه اینجا. من یه عکس از پاهای خودم توی پست 73ام گذاشتم یه سیل از کامنتای خصوصی روونه ی وبلاگم شد که دهنمو سرویس کردند از بس قربون صدقه رفتند.
پاسخحذفاین جماعت دیوانه اند آبجی.
آیکون عر عر گریه کردن!
خب مدتها بود که داستان نخونده بودم.
پاسخحذفاما آخرین بار دیشب از نوشته های محبوبم تمجدید کردم.
این داستان تو واقعا دست مریضاد داره.
همون بویی می داد که از شنیدن اسم کافکا ممکنه توی راهروهای شهر ارواح استشمام کنی.
یعنی واقعا غریب بود.
و محکم.
باقی نوشته هاتو هم خوندم.در صورت تمایل علاقه مند به لینکم.
برای خوندن نشوته های جدیدت خبرم کن.
سپاس
دست مریزاد هست البته
پاسخحذفنمنمنمنمنمنممنمنننننننننننننننننننننننننننننن
پاسخحذفتیله ها در دست فرشته ی کوچک شفاف بود اما نمی درخشید یا شاید نمی درخشید اما شفاف بود.
پاسخحذفمدتیه وبلاگتو میخونم از وبلاگ وحیده اینجارو پیدا کردم .حالا دیگه رسما داستاناتو عشق میورزم.میشه بگی چه مدل کتابایی بیشتر کمکت کردن که بنویسی؟
پاسخحذف