ورد
دو تا مرد، دست و پای پسر جوان را گرفتهاند و کشان کشان و یا علی گویان میآورند میاندازندش روی تختی گوشهی اتاق. زن میانسالی بالای سر پسر آرام آرام گریه میکند. دست چپ پسر به شکل بدی زیر تنش مانده. اما او حس نمیکند. یکی از مردها باز پسر را جابهجا میکند و مرد دیگر دستش را از زیر تنش در میآورد. رو به زن میگوید: باید یه پرستار مرد بیارید. شما که نمیتونی اینو جابهجا کنی. باید یکی باشه هی جابهجا بکنتش. باید هی زیرشو عوض کنی. لباسشو عوض کنی. نمیتونی شما. زن مردها را تا دم در همراهی میکند. کمی دیگر حرف میزنند و بعد تشکر و خداحافظی. در را میبندد و بهش تکیه میدهد. دلش نمیخواهد برود تو اتاق. دلش نمیخواهد پسرش را این وقت روز توخانه ببیند. اصلا دوست دارد پسرش شبها خانه نیاید و او هی دلش شور بزند که مبادا بچهاش با آدمهای ناباب بگردد و مبادا معتاد بشود. و اصلا دوست دارد پسرش معتاد بشود، تا اینکه اینجور فلج گوشهی خانه بیفتد و از پس هیچ کار خودش برنیاید. برای هزارمین بار آرزو میکند اصلا کاش پسرش با همان سودابه ازدواج میکرد و میرفت آن سر دنیا و تا آخر عمرش هم بر نمیگشت، اما سالم میبود. زنگ تلفن زن را از آرزوهاش میکشد بیرون و پرت میکند تو یک خانهای گوشهی یک شهر میلیونها نفری. تک و تنها. با پسری که دیگر حرف هم به سختی میتواند بزند. گوشی را بر میدارد. صدای سودابه، برعکس همیشه، گرم است. مهربان است. همهی حرفش را تو چند جمله خلاصه میکند: من بهرامو واقعا دوست دارم. برای این قضیه خیلی غصه خوردم. اما چه کار میتونم بکنم؟ بهرام یه پرستار بیست و چار ساعته میخواد. من میخوام زندگی کنم. نمیتونم با بهرام.
زن یادش میافتد، پشت همین میز نشسته است و یک تکه پارچهی قرمز رنگ جلوش گذاشته و چشمهاش را تا جایی که میشود نزدیکش برده و دقیق نگاهش میکند. پرسد: اینها نوشته است؟ صدای زنی دیگر از تو تلفن در میآید که با حالی از پوزخند جواب میدهد: بعله، به زبون عبری نوشته. زن همانطور که پارچه را وارسی میکرد میپرسد: یعنی واقعا میشه؟ صدا از توی تلفن جواب میدهد: وا؟ لیلا خانوم. امتحانش کن خب. اما اگه امتحان کردی دیگه پس نمیگیرما. لیلا باز میپرسد: گفتین به چه زبونیه؟ صدای زن جواب میدهد: یکی از اجداد ما، یه زن یهودی گرفته بود. این مال اون بوده. تو خانوادهی ما دست به دست میگرده و آرزوی خیلیا رو برآورده میکنه. بعد گم میشه. من کلی گشتم تا پیداش کردم. تو خونهی پدربزرگم. لیلا خانم میپرسد: چرا پس میدیش به من؟ زن، آشکارا کفری شده: ای بابا، سین جیم میکنیا. چون دیگه به دردم نمیخوره. اگه نمیخوای بیا همین الان پسش بده.
حالا یادش میافتد پشت همین میز نشسته و چهار تا عود، چهار گوش میز، همانجور که ثریا خانم گفته بود، گذاشته و خیره شده به پارچه، زیر لب چیزی میگوید. بعد عودها را یکی یکی خاموش میکند و ورد را میاندازد تو ظرف آب. همانجور که ثریا گفته بود. بعد وسواس میگیردش. ورد را خشک میکند و پهن میکند وسط میز و باز چهار تا عود روشن میکند. و باز وسواس. دفعهی سومی که پارچه را خشک میکند زنگ تلفن در میآید. صدایی خشک، کلماتی حفظ شده را بیرون میاندازد. یک ساعت پیش، یک ماشین پسرتان را زیر گرفته و فرار کرده و حالا پسرتان توی بیمارستان است.
باز صدای سودابه است که از رویا میکشدش بیرون: الو؟ حالتون خوبه لیلا جون؟ نصف حرفهای سودابه را نشنیده. لزومی هم نداشت. حتما داشته برای عشق از دست رفتهاش گریه زاری میکرده. دلش میخواهد به سودابه بگوید اگر تو دست از سر بچه ی من برمی داشتی... اما چیزی نمی گوید. خداحافظی میکنند. باز چشمش میافتد به ورد. پارچهی قرمز رنگ. بلند میشود و شمارهای را میگیرد:
سلام ثریا خانوم. یادته اون وردی که بهم دادی؟ میگفتی اگه آرزو کردم دیگه پسش نمیگیری. چرا؟ صدا سلام میگوید و بعد از مکث بلندی میپرسد: آرزو کردی؟ چه آرزویی؟ لیلا باز میپرسد: چرا گفتی پسش نمیگیری؟ چرا من باید پسش میدادم؟ صدا جواب میدهد. چون برای صاحبش نحسی می آورد. و برای صاحب قبلیاش. برای هر که صاحبش بوده. باید بدهیش به یکی دیگر. یکی که آرزویی دارد.
پس این ورده مثل شماره ی دخترای تریپ ازدواجه ! باید آرزو کنی و بعد بهش بدی به یکی دیگه تا بکنه (آرزو رو می گم) و گرنه سیریش می شه نحسی به بار میاره
پاسخحذفنتیجه اعتقاد به چیزهای کذایی بهتر از این هم نمیشه!
پاسخحذفخرافه!ورد!
پاسخحذفهوم؟ سرکارش گداشته بود ؟
پاسخحذفمريمي با خوندن داستانت ياد جلال آل احمد اُفتادم ! نه اينكه بگم نوشتت عين جلال بود ! هنوز مونده عزيزم بهش برسيم ! خيلي !
پاسخحذفاما قشنگ نوشته بودي و در آخر تو يك شوكي آدمو نگه داشتي !!
سلام مریمی
پاسخحذفداستانت رو خوندم ارزش خوندن داشت.
پاینده باشی عزیزم
مريمي! برايم دختري قدرتمند و مستقل است نمي دانم چرا !
پاسخحذفبا موهاي خرمايي رنگ و چشمان ميشي ! شيطان و شلوغ نيست ! يك سنگيني عاقلانه اي در رفتارش موج مي زند ، مي دانم !!
هي ميرم ابر هي ميام اينجا ... يويوم كردي زنيكه !
پاسخحذفبووووس
این روزها دلم واست آی تنگه.......
پاسخحذفكاش اينجوري بود كه با چار تا عود و يه دسمال همه چي درس مي شد
پاسخحذفتلخي هاي ما پاياني ندارن انگار
سلام
هر آرزو و خواستنی تاوانی دارد و چه ابلهند کسانی که با رسیدن به خواسته هایشان شادی میکنند...
پاسخحذفزندگی شست روزگار است که بر ما حوالت گشته و "خواسته ها" و "اجابت خواسته ها" نمایشی خیمه شب بازی است برای فریفتنمان و کشاندن مجددمان به این بازی...
تو چرا نيستي مريمي !! مي ترسم سال نو شه و تو رو نبينيم !!اونوقت يعني تا آخر سال اينجور ميمونيما !!
پاسخحذفخود داني حالا!
مريمي جان ! خواستم عيد رو بهت تبريك بگم ! خوشحال هستم تو سالي كه گذشت با تو آشنا شدم !! و با نوشته هاي زيبات ! اميدوارم هميشه خوش و سلامت باشي !
پاسخحذفدوست دنياي مجازي تو،
ميترا!