مردمی که نریده بودند

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود در سرزمینهای خیلی دور یک ملکی بود که توش همه چیز عالی بود. همه چیز سر حساب کتاب و درست و درمان بود. جوان‌ها عاشق علم و دانش بودند. پیرها زیاد عاشق پند و اندرز نبودند. بچه‌ها هیچ کدام عقده‌های کوچک و بزرگ به دلشان نمی‌ماند. مردم کلی فرهیخته و فرهنگی بودند. برای همین بیست متر به بیست متر توی خیابان‌ها دکه‌ی روزنامه بود و توی اتاق انتظار دکترها همیشه یک بغل مجله و روزنامه پیدا می‌شد و تلویزیون هم گروگر سریال تاریخی می‌ساخت و اخبار جهان را به سمع و نظر ملت می‌رساند. رئیس مملکت آن ملک هم چون می‌دانست مردم اهل فرهنگ و هنر هستند هی برای شاعرها و نویسنده‌ها روز ملی تعیین می‌کرد. اصلا بیست و چهار ساعت یک تقویم با یک مشت کتاب تاریخی جلوش باز بود و داشت تولد این و آن درگذشته را ثبت می‌کرد که در مواقعی که فرهنگ خونشان پایین می‌افتاد یکی دوتایش را تزریق کند به جامعه.

بعد ناگهان معلوم نیست چطور شد. ویروس بود افتاد به جان ملت، یا سیری زد زیر دلشان، یا دنبال دردسر می‌گشتند که دستمال را الکی به سرشان نبسته باشند... ناگهان ریختند به هم و همه‌جا را شکستند و سوختند و خوردند و بردند. رئیس مملکت آن ملک که خیلی سعی داشت همه چیز را به کفشش نشان بدهد، سعی کرد توی این مدت خیلی از خودش دمکراسی نشان بدهد. اینترنت را خراب نمی‌کرد. اسمس ها را قطع نمی‌کرد. روی ماهواره پارازیت نمی‌فرستاد. اما آخرش نتوانست تاب بیاورد و صدای انقلاب مردمش را شنید ارواح عمه‌اش. ول کرد و رفت حالش را بکند آخر عمری. جامعه شناس‌ها و محقق‌ها هم از این ور کلی تحقیق کردند و بیست و چهار ساعت توی تلوزیون‌های مختلف قضیه را ریشه یابی کردند. دست آخر فهمیدند این قضیه همان از سر سیری است که عرض شد. چون همیشه فکرش را که خوب بکنید می‌بینید همه‌ی اتفاق‌ها الکی الکی می‌افتد. مثلا یک روز مردم خوشی می‌زند زیر دلشان و الکی الکی شروع می‌کنند توی خیابان روی دیوارها شعار بدهند. یا می‌روند طرفدار این تیم و آن تیم می‌شوند که وقتی برد سکته بکنند و وقتی باخت در و دیوار را بشکنند . یا مثلا چون از درس خواندن خسته می‌شوند می‌روند توی مجله‌ی دانشگاه یک مقاله‌ی فحش‌دار می‌نویسند تا رئیس دانشگاه اخراجشان کند و غیره.

عرض کنم خدمتتان رئیس بعدی که آمد توی مملکت تصمیم گرفت کارها را اصولی پیش ببرد. دید طبق تحقیقات ایراد رژیم قبلی این بود که مردم زیادی سیر بودند. پس معلوم می‌شود خوردن اقتدار ملی‌شان را مخدوش می کند. آن وقت خوردن را ممنوع کرد. به جایش یک شیاف‌ها و آمپول‌ها و سرم‌هایی از ویتامین‌ها و مواد لازم درست کردند تا به طور عادلانه بین مردم توزیع کنند. یک عده هم که آتششان تندتر بود همان اول رفتند معده‌ی صاحبمرده را کندند انداختند دور تا وسوسه‌شان نکند. یک عده‌ی خیلی کمی‌ هم که تا می‌آمدند لب از لب بگشایند و بگویند این چه حماقتی‌است٬ بقیه چون که تازه خون داده بودند و جوان هایشان پرپر شده‌ بود٬ صدایشان را در نطفه خفه می‌کردند و خلاصه همه‌ی آن آدم‌های بی بصیرت که نمی‌فهمیدند "ما خون داده‌ایم و این‌ها" یعنی چه یا مملکت را ول کردند و رفتند یا ماندند و تیرباران شدند. یا تقیه کردند تا به وقتش.

از آن طرف هم مردم چون چیزی نمی‌خوردند، احتیاجی هم به اجابت مزاج نداشتند برای همین اوایل تشکیل نظام جدید یک عده کلنگ به دست می‌افتادند به جان مستراب‌ها و به عنوان نماد فساد آن‌ها را خراب می‌کردند و به جایشان دانشگاه آزاد می‌ساختند. یک عده‌ هم ناراضی بودند، اما فقط توی دلشان. این شد که کم کم رسم مستراب ساختن ورافتاد. عوضش رعیت حسابی خوش خوشانشان شده بود. هیچ جانور زبان بسته‌ای هم کشته نمی‌ّد که یک لقمه‌ی چپ آدم بشود. همه لم می‌دادند توی خانه‌هایشان و کپسول و آمپول های مورد نیازشان را شب عید و ماه رمضان و اینها با کوپن می‌گرفتند و روزگارشان را می‌گذراندند.

بعد ناگهان یک مصلحی ظهور کرد که همانا معجزه‌ی هزاره‌ی سوم بود. قبل از ظهور کاملش هم هی توی بوق و کرنا هنجره‌اش را پاره کرد که: "آقا آن بالاها بخور بخور است. مستراب هم دارند تازه." یک عده هم که کنجکاو شده بودند چه خبر است رفتند بهش رای دادند که بشود رئیس دولت آن ملک و اسامی ِ "آن بالاها" را اعلام کند. ما که نمی‌دانیم اما بعدها گفتند که خودش هم افتاده به بخور بخور. کم کم بوی غذا توی مملکت پیچید و ملت هجوم بردند به این‌ور و آن‌ور تا حق‌شان را پس بگیرند. تازه فاجعه از آن‌جایی شروع شد که سیر و پر و ورم کرده افتادند یک گوشه‌ و فهمیدند که به مبال احتیاج دارند.

توی آن همه سال مردم فرهیخته‌ی آن سرزمین هیچ وقت خدا نریده بودند!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما