من درختم تو بهار
آدم گاهی چقدر دلنازک میشود. اینکه دیدن یک عکس آدم را به گریه بیندازد. یا یک درخت مو را ببینی که شاخههاش از دیوار یک خانه افتاده بیرون، و خوشه های انگورش گندیده دانههاش یکی یکی میریزد روی زمین. آن وقت آدم گریه کند. برای خانه ای که این همه تنهاست. یا درختی که میوه اش چیده نمیشود. یک درخت معمولی، تو یک خانهی معمولی، در یک خیابان معمولی، که میوههای پیر شدهاش دانه دانه میریزند روی زمین. و تو پات رفته روش و کف کفشت لیز خورده و متوجهاش شدهای. یاد نویسندهی پیری میافتی که یک خروار نوشته دارد، نوشتههایی که هیچ کس نخوانده. بعد یک روز، یک روز بیخودی سرد، یا بیخودی گرم، بسکه خسته شده از دیوار، از درد. بیهدف نوشتههاش را توی دستش میگیرد و میرود توی پارک که روی یک نیمکت مثل هزارتا نیمکت دیگر، سبز یا زرد یا آبی، بنشیند و بخواندشان، که یادش بیاید یک روزی، یک وقتی، چند سال پیش چندین سال پیش چی نوشته؟ چرا نوشته؟ و برای کی؟ و بعد یک باد پاییزی یا بهاری لعنتی بگیرد و نوشتههاش را ببرد. یکیش تو جوی آب بیفتد. یکیش رو کالسکهی بچهای که مادرش ویترین پارچه فروشی را نگاه میکند، یکیش رو بساط آدامس فروشی که روی پیاده رو نشسته، چندتاش تو آستانهی در قصابی...
و تو بخواهی نوشتههاش را یکی یکی جمع کنی بیایی بدهی دستش. اما مرده باشد. همانجا روی صندلی پارک تکیه داده باشد و دیگر نفس نکشد. فقط زیر دستش یک کاغذ دیگر مانده باشد. یکی دیگر که باد تند تند تکانش بدهد. آمبولانس را که خبر کردی بیاید، پرستارها تا میکنند و میگذارند توی جیبش. و تو هیچ وقت، هیچ وقت دیگر بعد از آن نمیخوانیش و نمیفهمی چقدر، چقدر دلش تنگ بوده.
و تو بخواهی نوشتههاش را یکی یکی جمع کنی بیایی بدهی دستش. اما مرده باشد. همانجا روی صندلی پارک تکیه داده باشد و دیگر نفس نکشد. فقط زیر دستش یک کاغذ دیگر مانده باشد. یکی دیگر که باد تند تند تکانش بدهد. آمبولانس را که خبر کردی بیاید، پرستارها تا میکنند و میگذارند توی جیبش. و تو هیچ وقت، هیچ وقت دیگر بعد از آن نمیخوانیش و نمیفهمی چقدر، چقدر دلش تنگ بوده.
نظرات
ارسال یک نظر