۱۲۰ سانتیمتر قد دارد ۱۵ کیلوگرم وزن. مدام مقنعهی سفید نه سالهاش را محکم میکند تا حتی یک تار مویش هم پیدا نشود. معلمشان گفته فقط یک تارش کافیاست که تا ابد آویزان بمانی روی آتش جهنم. و معلمشان هم حتی نمیداند ابد چقدر است. با پسرعموهای ۳۰ سالهاش دست نمیدهد و درست نمیفهمد آنها به چه چیزش میخندند. با پسرخالهی ۱۵ سالهاش اما٬ درحالیکه مقنعهاش محکم روی سرش است پشت شمشادها دکتر بازی میکند. معلمشان گفته پسرخاله نباید موهات را ببیند. اما نگفته چه جاهای دیگری را هم نباید ببیند! خب حیا اجازه نمیدهد آدم بتواند همه چیز را به بچهها بگوید. خودشان بزرگ میشوند یاد میگیرند را اصلاح کن. خودشان بزرگ میشوند استاد میشوند. یاد تو هم میدهند. نگران نباش!
ای شادی آزادی، تو هرگز نمیآیی!
سوار مترو شدم. بعد از مدتها. فکرش را کردم دیدم مترو منبع الهام بسیاری از قصههایم بود. اما ننوشتنم فقط برای این نیست که منبع الهامم از زندگیام حذف شده. برای این است که همهی حرفها زده شدهاند و دیگر حرفی برای گفتن نمانده. هیچ کتابی را باز نمیکنم که از خواندنش به شور و هیجان ۱۸ سالگی بیایم. شاید هم در ۱۸ سالگیام بمبهای هورمونی بودند که آن شور و هیجان را میساختند و نه مفاهیم درون کتابها. در این زوال ناچار برگردم به مترو. حداقل شادیام این است که دیگر کسی نمیتواند سر این زنها حجاب زورکی کند. نشستهام داخل مترو که دو پسر جوان وارد میشوند هر دو لباسهای روی مد ارزانقیمتی دارند و موهای آلاگارسون اما شسته نشده. و دو تا تنبک پلاستیکی تو دستشان. سر و صورتشان چند روزی بود که آب به خود ندیده بود. اما تلاش کرده بودند دلبر بمانند و تا حدی موفق هم بودند. خب شاید هم دل من الکی برای واکسیها و تنبکیها میرود و نمیدانم از نظر بقیه هم آنها دلبرند یا نه. زنی داشت رنگ موی فانتزی گچی میفروخت و چند دختر کوچولوی دست و رو نشسته و ژولیده اصرار داشتند مدلش بشوند و او سعی میکرد از خودش دورشان
نظرات
ارسال یک نظر