چشمهاش مثل قورباغه وق زده بود بيرون . لپش گود رفته ٬ خيلی كم مو ٬ بي ابرو و مژه ٬ يك ورم وحشتناك زير چشمهاش ٬ استخوانهای باريك و قوس دار٬ مفاصل كج ٬ قفسه ی سينه ی برآمده . با دنده هايی كه می شد شمرد . استخوان لگنش انگار می خواست پوست زرد تنش را بشکافد و بیرون بزند . پستانهاش بیشتر شبیه یک جفت خیار آویزان از پیش سینه اش بودند تا انار و ...

به تمام میوه ها آلرژی داشت . یا دستگاه گوارشیش ناک اوت می شد یا پوستش پر از تاول و کهیر می شد و میخارید و آنقدر می خاراند تا خون سرازیر میشد . یا دهانش پر از آفت میشد ٬ تمام مغزها به حال خفگی می انداختندش ٬ تمام حبوبات ٬ تمام غلات ٬ تمام سبزیجات . علاوه بر تنگی نفس و تبخال و آفت و کهیر ٬ گاهی آنقدر اسهال که در بست ساکن خلا می شد .

همه ی مایحتاج تن رنجورش را ۳۰ سال کرده بودند در روکشهای ژلاتینی کپسولها و با آب فرستاده بودند به قعر معده اش و یا از بطریهای پلاستیکی سرم ها مستقیما به رگش لوله کشی کرده بودند . حالا فکر می کرد آن گردهای داخل کپسولها همه اش گچ بودند یا آن آمپولهایی که به سرمها تزریق می شدند ٬ آب مقطر ٬ که فقط چند سالی شبیه آدمیزاد بود و بعد بیشتر شبیه شامپانزه شد . شبیه اسنیگل.

بی حد تنها بود . می دید که مردمان با هم در تعاملند ٬ مجموعند ٬ می دید که دوستانش بختشان را می جستند و می رفتند ٬ خواهر و برادرش هم . و او تنها و تنها تر شد . دلخوشیش فقط کتاب و موسیقی بود و زنده ترین موجود زنده ی نزدیکش پیرزن صاحبخانه اش بود که فرقش با او فقط گیس سفیدش بود اما اولین باری که او را دیده بود گفته بود : استخفرلّا و حالا هر بار او پیرزن را میدید یاد آن استخفرلّایش می افتاد .

خودش را در آینه نگاهی کرد از دندانهاش متنفر بود که از زیر پوستش می شد شمردشان اما کم کم پوک می شدند و می ریختند انگار ... از خانه زد بیرون و در پله ها صاحبخانه را دید که نان سنگک دستش بود و میبرد اتاقش. آه این بو همیشه افسونش می کرد . سلامش کرد و پیرزن لرزان سرش را تکان داد . باز یاد آن استخفرلّا افتاد و مغزش داغ کرد . یک گلدان را که در پاگرد بود برداشت و زد پس کله ی پیرزن و خودش هاج و واج ماند . چنین ضرب دستی را خودش اصلا باورش نمی شد . پیرزن مقابل نگاهش سقوط کرد و گیجگاهش روی لبه ی یکی از پله ها فرود آمد.

هرچه پول داشت و هرچه در کارت اعتباریش پس انداز مانده بود را در بزرگترین و مجلل ترین فروشگاهی که یافت خرج کرد . هر چه چیپس و پفک از هر مارکی که دید ٬ هر چه نوشابه و دلستر و آب میوه ٬ شیر کاکائو و نسکافه و بیسکوییت و کیک و هر چه شکلات که دید و هر چه میوه و سبزی که وجود داشت و هر نوع گوشتی که یافت و هر چه پیتزا و ساندویچ و کباب آماده و نیمه آماده و هر چه کنسرو از هر غذایی که یافت خرید و صندوق عقب یک تاکسی ریخت و برد خانه اش . در پاگرد نان سرد شده را از بین انگشتهای قفل شده و کبود پیرزن بیرون کشید .

یک گودبای پارتی شاهانه امشب برای خودش ترتیب می داد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما