بعد از پایان پدرسالار

چند روزه کارم شده بالا پایین کردن اخبار قتل و شهادت. قلبم درد می‌کند و همش تپش قلب و تنگی نفس دارم. آن هم این بالا، در این هوای خوب‌.

داشتم به دیکتاتور فکر میکردم. شاید نشستن در کوه و نگاه کردن از این بالا به آنها که پایین هستند باعث شده کمی دیکتاتور شوم. اینجا در این ده همه طرفدار دیکتاتور هستند. زندگیشان سخت و دشوار است. سه ایل اینجا زندگی میکنند. همه هم جوان از دست داده. یکی خودکشی کرده بعضی مریض شده مرده‌اند بقیه هم شهدای حکومت. بهشان درباره از دست رفتن جوانان بگویی میگویند آره برو این قبرستان ده رو قبرها را بخوان، همه جوان مرده‌اند. می‌گویم اینها یک هواپیما مسافر را با زن و بچه و نوزادش زده‌اند، میگوید: خب، خدا به دل عزیزانشان صبر بدهد. چه میشود کرد؟ هر کار کنی کسی که مرده بر میگردد؟ زندگی سخت، اینها را سخت کرده.

اینجا تا دهه ۷۰ کاملا ایزوله بوده. همین حالا هم ایزوله است اما حداقل جاده و برق و گازی آمده و اینها آبادی و اقتصاد را مساوی جمهوری اسلامی میدانند.

من هم که دیگر جرات حرف زدن را هم از دست داده‌ام. همین دو کلمه که اینجا می‌آیم بنویسم مدام صورت کبود سپیده رشنو وقت اعتراف تلویزیونی جلوی چشمم می‌آید و بعد هم ضرب مشت بازجو را روی گونه‌ام حس می‌کنم. و نه، جراتش را ندارم.

اما این وضعیت، خوبی‌هایی هم دارد. همه رادیکال شده‌اند. دیدن خشونت برای ما خوب است. ما که چون ابلهان خودمان را اشرف مخلوقات می‌پنداریم. آیا حیوانات تجاوز و شکنجه می‌کنند؟ پس چرا ما به اینها حیوان می‌گوییم؟ کدام حیوان وحشی پلیدی توحش انسانی را می‌تواند داشته باشد؟ ما انسان‌های متمدن همان انسان بدوی، وحشی و بیرحم هستیم که خود را در پوستینی از ایده‌ها پنهان کرده‌ایم.  

داشتم به دیکتاتور فکر می‌کردم. که چطور انقدر سخت و خشک و بی‌انعطاف است؟ چطور قتل و تجاوز دلش را به درد نمی‌آورد؟ چگونه رحم در قلب کسی می‌میرد؟ شاید زندان، شکنجه و تجربه مرگ اینطورش کرده. اما بالاخره باید از این صندلی بلند شود. مثل صخره‌ای بزرگ است جلوی جریان عظیم طبیعت که چیزی نیست جز تغییر و تحول، ایستاده. اما بالاخره کنده میشود و این جریان همه چیز را با خودش می‌برد. این آخوندهای لا پنبه‌ای که در این ۴۳ سال تربیت کرده همه بر باد میروند. شاید خودش هم همین را میداند و برای همین هم نمیخواهد تا آخرین نفس از قدرت پا پس بکشد. شاید خودش هم میداند قاتلی را جانشین خودش کرده که هرگز در دامگه حادثه‌ای نبوده و از پشت میز فقط دستور قتل داده‌ و باید باید کرده، و بعد از مرگ یا سقوطش هیچ یک از این گزینه‌های جانشینیش نمیتوانند جلوی این جریان بایستند. با چَکی پدر خودشان را انکار خواهند کرد و به سرعت با باد خواهند رفت و همه چیز فرو خواهد پاشید. 

اما در این میانه، چه جوان‌هایی... بیشترشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشرده‌اند. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما