اینجا با دو گیاهخوار مادرزاد و یک گیاهخوار مصنوعی در حصر خانگی بهسر میبرم. از آن دو گیاهخوار مادرزاد یکی گوشت دوست دارد. فرآیند خواباندن در سیر و پیاز و ادویهجات و پخت و جویدن و بلعیدن را بخصوص اگر نوشیدنی خوبی کنارش باشد. اما برای هضم به مشکلات بسیاری برمیخورد و به ناچار گیاهخوار مانده. مغز دومی با ایدههای گیاهخواران مصنوعی دربارهی سمی بودن گوشت مسموم شده است. اما پوست هر دو گیاهخوار مادرزاد بسیار لطیف است. شاید باور نکنید، اما بهعینه لطیفتر از پوست نوزاد. ماهیچههای سفتی ندارند. درست مثل برهی یک سالهای بیگناهند. در این وانفسا آنچه بیش از هر چیز دیگری دلتنگش هستم همان برهی یکسالهی بیگناهی است که وقتی ده ساله بودم خیر قدم برادر نوزادم سر بریدند. دیر نباشد که این دو همقفس را ساتوری کنم و ضیافت کبابی بزرگ راه بیندازم و تمام سگهای بنارس را مهمان ضیافتم کنم.
ای شادی آزادی، تو هرگز نمیآیی!
سوار مترو شدم. بعد از مدتها. فکرش را کردم دیدم مترو منبع الهام بسیاری از قصههایم بود. اما ننوشتنم فقط برای این نیست که منبع الهامم از زندگیام حذف شده. برای این است که همهی حرفها زده شدهاند و دیگر حرفی برای گفتن نمانده. هیچ کتابی را باز نمیکنم که از خواندنش به شور و هیجان ۱۸ سالگی بیایم. شاید هم در ۱۸ سالگیام بمبهای هورمونی بودند که آن شور و هیجان را میساختند و نه مفاهیم درون کتابها. در این زوال ناچار برگردم به مترو. حداقل شادیام این است که دیگر کسی نمیتواند سر این زنها حجاب زورکی کند. نشستهام داخل مترو که دو پسر جوان وارد میشوند هر دو لباسهای روی مد ارزانقیمتی دارند و موهای آلاگارسون اما شسته نشده. و دو تا تنبک پلاستیکی تو دستشان. سر و صورتشان چند روزی بود که آب به خود ندیده بود. اما تلاش کرده بودند دلبر بمانند و تا حدی موفق هم بودند. خب شاید هم دل من الکی برای واکسیها و تنبکیها میرود و نمیدانم از نظر بقیه هم آنها دلبرند یا نه. زنی داشت رنگ موی فانتزی گچی میفروخت و چند دختر کوچولوی دست و رو نشسته و ژولیده اصرار داشتند مدلش بشوند و او سعی میکرد از خودش دورشان
نظرات
ارسال یک نظر