چه تنهایی غمگینی، که غیر از من همه خوشبخت و عاشق، عاشق و خرسند. هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم که یه متنی رو با این جمله‌ها شروع کنم، برادر جان. نمی‌دونم چه کس شعریه که حتی خوشبخت‌ترین آدما هم به اندازه‌ی بدبخت‌ترین آدما بدبخت و تنهان. همه‌شون یه دردو می‌کشن، به یه اندازه می‌کشن و هیشکسم نمی‌دونه تو دل اون یکی چی می‌گذره. هیشکسم نمی‌دونه درد اون یکی چه جوریه، چه غمی، چه دردی، چه کابوسی داره. که تازه من موندم که به چی همدیگه حسرت می‌خورن؟ امروز دوستم برام یه دستبند درست کرده که به یه نماد لیبرتی مزینه. و منم می‎بندمش دستم. تخمم. امروز یه کتاب ولتر بنیامین که تازه ترجمه شده سر کار پیدا کردم. سهم مولف بود. گفتن خراب نشه این سهم مولفه. نشستم ساعت ناهار خوندمش. ریده بود به همه. تخمم. نکته‌ش این بود که وقتی کتابو می‌ذاشتم سر جاش که پیک کنن واسه مولف جلدش شکسته بود. تخمم. نمی‌دونی، نمی‌دونی چه تلخه وارث درد پدر بودن. آره. اینو می‎گفتم. من خودم وقتی یکی رو می‌دیدم که از این نمادا داره با خودم می‌گفتم این دیگه چه خرسند کسمغزیه. ولی الان دارم حرفمو پس می‌گیرم. چرا غمو وقتی به کلمه در میاری کوچیک میشه؟ همین دو سه ماه پیش من (خواستم بگم فک می‌کردم. اما می‌دونستم فعل درست‌تریه) می‌دونستم که یه خونه دارم. نه از اون خونه‌هایی که اجاره می‌کنی، از اون خونه‌ها داشته‌م قبلن هم. نه. یه خونه که دو تا بازو برام ساخته بودنش، یه وطن که دو تا پنجه، وقتی به هم قفل می‌شدن رو گودی کمرم ساخته می‌شد. یه پناه. یه دامنی که سرتو بذاری توش و گریه کنی و کسی ازت نپرسه چی شده، فقط همین جوری که آروم آروم داری اشک می‌ریزی، خیسی اشک اونم حس کنی که می‌چکه روی گوشت و از شیار پشت گوشت غلت می‌خوره و آروم آروم میاد پایین رو گردنت. بی هیچ هق هقی. بی هیچ حرف کس شعر و اضافه‌ای. اما همه چیز انگار روی باد ساخته می‌شه. یا شایدم من خیلی شاعرم. من هیچ وقت تو عمرم، پناهی نداشتم. حس اینکه یه چیزی هست که میشه بهش پناه ببری رو نداشتم. حالا شاید حس می‌کنم تو اون دو سه سالگیم، پدر مادرم چه حسی داشتن به اون چسب احمقانه‌ای که ضربدری می‌زدن رو شیشه‌ها، به اون پارکینگی که قرص و محکم زیر آپارتمان ما بود. گاهی فک می‌کردم اگه اون ساختمونا تو موشک بارون خراب می‌شدن و تیکه‌های بتنیش جلوی‌ در احمقانه‌ی پناهگاهو می‌گرفتن چقدر طول می‌کشید تا ماها اونجا از گشنگی همدیگه رو تیکه پاره کنیم؟ چقدر طول می‌کشید تا از بوی گه لجن و کثافت همدیگه استفراغ کنیم؟ چقد طول می‌کشید تا یکی یکی از بوی لاشه‌ی همدیگه خفه بشیم و به لاشه‌ها اضافه بشیم؟ همیشه فک می‌کردم این احمقا شاید اصلن فکرشم نمی‌کردن. وگرنه چرا باید دلت قرص باشه که پناهگاه داری و واسه دیگرانم تعریف کنی؟ همین جوری که داری سرتو از ترس و افسوس تکون می‌دی؟ اما همه چیز توی اون تکون دادن سر از روی ترس و افسوس نهفته بود. فقط اونا قصه‌ش نمی‌کردن. حالا بعد از سی سال من یه لاشه‌ام که پشت خرابه‌های اون پناهگاه گیر کردم و کسی هم جز خودم اینجا نیست و من به هر دری می‌زنم، از این قبری که هر روز و هر روز برا خودم تنگ‌ترش می‌کنم راه فراری نیست. من چسبیدم به اون پناهگاه و در عین حال می‌دونم که اون منو می‌کشه و در عین حال تلاش می‌کنم که خودمو نجات بدم ازش اما همچنان با تموم دلم چسبیدم بهش. اون پناهگاه خونه‌ی بچگی حداقل یه دری داشت. من برای خونه‌ای که از اون بازو‌ها ساخته بودم دری هم نساختم. 

نظرات

  1. گاهی فک می‌کردم اگه اون ساختمونا تو موشک بارون خراب می‌شدن و تیکه‌های بتنیش جلوی‌ در احمقانه‌ی پناهگاهو می‌گرفتن چقدر طول می‌کشید تا ماها اونجا از گشنگی همدیگه رو تیکه پاره کنیم؟ چقدر طول می‌کشید تا از بوی گه لجن و کثافت همدیگه استفراغ کنیم؟ چقد طول می‌کشید تا یکی یکی از بوی لاشه‌ی همدیگه خفه بشیم و به لاشه‌ها اضافه بشیم؟ همیشه فک می‌کردم این احمقا شاید اصلن فکرشم نمی‌کردن. وگرنه چرا باید دلت قرص باشه که پناهگاه داری و واسه دیگرانم تعریف کنی؟

    پاسخحذف
  2. تلخ بود خیلی تلخ...انتظار چنین پستی رو در بلاگ تو نداشتم راستش. اما به عنوان یک خواننده حرفی هم نمیشه زد. این هم یک تکه از واقعیته بی چون و چراست.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما