یه بار شانس به ما رو کرد، اونم نشسته بودیم تو کافه تاس می‌ریختیم. سر چی؟ هیچی! دست گرمی! حالا یه حسابی از باختای قبلی‌مونم داشتیم، اونم یه بخششو صاف کردیم، اما... ما زندگی‌مونو باختیم، شرط سر تاس چه ارزشی داره؟ می‌زنی زیرش، هوا می‌ره، چه می‌دونی تا کجا می‌ره؟ اینا همه واسه‌ی من نشونه‌ است. ]اینجا به دلیل رعایت کپی رایت حذف شد[.
زندگی من دست آورد خاصی نداشته، گفتن نداره یعنی، اما سخت تر از به دست آوردن اون به دست آورده‌ها از دست دادن اوناست. منم آدم دلی‌ایم و دست آوردامم دلی‌ان. یه روز حال می‌کنم خانوم مهندس باشم، یه روز حال می‌کنم ادبیات کهن بخونم، یه روز حال می‌کنم بزنم خار و مادر آکادمی رو بیارم جلو چشمش، یه روز به خودم می‌گم، احمق، بی شعور، یه مدرک بگیر زندگی‌تو بکش بالا. مهم نیست؟! گه خوردی که مهم نیست. اما تهش همون وجهی که می‌گه مهم نیست برنده می‌شه و می‌زنه می‌رینه به بیست سال، به بیست و پنج سال، به سی سال... اگه ابلیسی، نفس عماره‌ای، خلاصه چیز ماوراءالطبیعه‌ی فریب دهنده‌ای وجود داشته باشه، می‌خوام به عرضتون برسونم که در اندرون منه و من در هر لحظه در حال مرواده‌ با ایشون هستم. کاری دارید بگید بش بگم.
یه جا دیگه بودیم...  آها... منم آدم دلی‌ایم و دستاوردامم دلی‌ان. واسه همین دل کندن از اون دستاوردا سخته. البته جای سختش قبل از دل کندنه. وقتی تموم شد دیگه تموم شده، ولی تا قبل از اینکه تموم بشه من چندماهی رو در «درگاه» هستم. (توضیحات پاورقی که به دلیل کمی امکانات در متن وارد شده‌اند: گاه، محلیه که در اون فعل و انفعالات اتفاق می‌افتد، درگاه، دروازه ورود و خروج به "گاه" است. فعل و انفعالات در گاه چنان اتفاق می‌افتند که من در درگاه برای فرار تلاش می‌کنم. اما در به قفل و زنجیر آهنی خیلی بزرگی مجهز است. حکایت این قفل حکایت عجیبیه، داستان اوسّا و غلامشه. غلام (علیه السّلام) مسلمون بود و اوسّا کافر. صبح داشتن با هم می‌رفتن حموم که اذان در دادند. اوسّا اجازه داد غلام بره نماز بخونه. خودش موند دم در مسجد... طول کشید... اوسّا خسته شد... از پشت در مسجد داد زد غلامو صدا کرد. غلام گفت: مرا نمی‌هِلَند (یعنی نمیذارن بیام بیرون). اوسّا گفت: کیست که تو را نمی‌هِلَد؟ غلام گفت: آنکس که تو را نمی‌هلد که به اندرون آیی...)
اما... اما وقتی که بالاخره اون قفل رو شکستم و از درگاه اومدم بیرون تمومه. بی‌رحم‌ترین آدمی هستم که می‌شُناسم و بزرگ‌ترین آسیب زننده به خودم. برای همه‌ی تغییرات پنج سال یک باره‌‌ی زندگیم همین بود. واسه زندگی عشقیم، با دوست پسرام هم همین بود. هیچ رابطه‌ای رو نداشتم که ماه‌ها سر به هم زدنش نابود نشده باشم ولی بعد از به هم زدن انگار نه انگار که همین الان یه رابطه رو با همه‌ی مازادهاش تموم کردم! نقطه‌ی پایان برای همه چیز. نه فقط برای اون آدم یا اون دستاورد، بلکه برای همه‌ی ترکشای عاطفی دور و برش، عمری که سرش گذاشتم و سنی که داره بالا میره و خراب کردن هر چی که ساختم و ساختنش از اول و...
الان بهم الهام شد که من هنوز دارم بازی خونه‌سازی بچگی‌مو ادامه می‌دم. (این بازی همیشگی تا زیر هفت هشت سالگیم بود.) یکی نیست یکی بزنه پس کله‌ی ما بگه جمعش کن دیگه... سی سالته....
پس انداز کردن پول... حتی اگه نتونم پول پس انداز کنم اما همیشه فکرش باهامه. همیشه استرسشو دارم. ولی همه‌ی چیزای دیگه‌مو، همه چیزایی که واسه به دست آوردنشون عمرمو دادم، به اضافه‌ی باقی مانده‌ی عمرمو، می‌فرستم توی سطل آشغال و نگاهشم نمی‌کنم. برا همینه که آدم ترسناک‌ترین موجود زنده است. کسی که در آسیب زدن به خودش رحم نداره، چرا باید فکر کنیم که به دیگری آسیب نمی‌زنه؟ حالا این دیگری هرکی، عشقت، شریک زندگیت، یا مردم مظلوم غزه. هر کی تو سطح خودش.
لحظه‌ی مرگ خودمو می‌بینم که همه‌ی این روزا و این کارا و این تصمیما دونه دونه‌شون از جلوی چشمم رد می‌شن. (همین الانم همه‌ش چنین تصویرایی از گذشته از جلوی چشمم رد می‌شن) همیشه فک می‌کنم اون حسی که اون لحظه‌ها خواهم داشت چیه؟ حسرت؟ بعید می‌دونم. بیشتر خواهم ترسید. از اینکه اون ور بازگشتی باشه به همین ور. اون ور هر چی باشه، جهنم‌تر از این ور نخواهد بود. جهنم‌تر از این ور غیر ممکنه. همونقدر که واسه کسایی که به بهشت و جهنم معتقدن اینکه بهشت و جهنم رو آدما ساخته باشن غیر ممکنه، جهنم تر از اینجا هم غیرممکنه، جهنم تر از این جهنمی که ما ساختیم!
یه جایی‌ از زندگی‌ام، درست مث ارّه تو کون. راه پس و پیش دارم، اما... مادر برام قصه بوگو، دل تنگ تنگه...
حکایت دلقکه است. ثابت می‌کنم براتون. اگه یکی دو نفری هستن که اینا رو می‌خونن، به من بگن بدونم، اراجیفی که سر هم می‌کنم، خنده نداره؟ خب پس چرا چشم من گریونه؟ این جمله‌های سیکتیر که واسه اندوه دلقکا می‌نویسن رو والشون... واویلا... من الاهه‌ی چیپ ترین و خزترین احساسات روی زمینم. بذارین همینجا انتهای این کنسرتو اعلام کنم، یه کم دیگه پیش برم خودم دیگه نوشته‌های خودمو نمی‌خونم!

نظرات

  1. من همهی این اراجیف را خوانده ام ... از همان الف اول ... تا همین اخرین هق هق گریه ام .. همه را خوانده ام .. با تو ... در خود ... نالیده ام

    پاسخحذف
  2. زندگی ته تخم است، ته تخم. یعنی همانجا که از آن وجود آدمی رگ گرفته است.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما