صف درختان از کنارم میگذشتند و دور میشدند و دور میشدند. کوهها دیرتر
با من میماندند. تا یک کوه بگذرد و دیگر نبینمش هزار درخت گذشته بود. وضع
تیربرقها و خانههای تک و توک از درختها هم بدتر بود. شالیزارهایی هم
بودند و مزرعههای آفتابگردانی. اما همه میگذشتند و دیرتر از همه کوهها.
با این حال کوهها هم میگذشتند و شکل بعضیهایشان تو خاطرهام میماند.
اما خورشید همیشه بود. ده بیست تا کوه میگذشتند اما خورشید نمیگذشت و
همانجا صاف ایستاده بود و من را نگاه میکرد. و من او را نگاه میکردم.
ابرها میآمدند برای من نمایشی میساختند و میرفتند تا برای آدمهای بعدی
نمایشی بسازند. اما خورشید مثل کوهی استوار سر جاش ایستاده بود.
مثالم اشتباه بود چون کوهها هم میگذشتند. اما در مثل مناقشه نیست. کوهها
هر چند دیرتر از درختها، اما به هر حال میگذشتند. روی ابرها اصلا نمیشد
حساب کرد. گاهی بودند و گاهی نبودند. بعد جاده تمام میشد و ما میرسیدیم.
خانه مادربزرگ چیز زیادی برای تعریف کردن ندارد. سوژهای تکراری است. همه
مادربزرگها اصرار دارند مثل هم و مثل مادربزرگ قصه باشند. فرداش که
برمیگشتیم باز درختها و کوهها و مزرعهها میگذشتند. و باز به ابرها
اعتباری نبود. اما خورشید صاف سر جاش ایستاده بود و من را نگاه میکرد. و
من او را.
ای شادی آزادی، تو هرگز نمیآیی!
سوار مترو شدم. بعد از مدتها. فکرش را کردم دیدم مترو منبع الهام بسیاری از قصههایم بود. اما ننوشتنم فقط برای این نیست که منبع الهامم از زندگیام حذف شده. برای این است که همهی حرفها زده شدهاند و دیگر حرفی برای گفتن نمانده. هیچ کتابی را باز نمیکنم که از خواندنش به شور و هیجان ۱۸ سالگی بیایم. شاید هم در ۱۸ سالگیام بمبهای هورمونی بودند که آن شور و هیجان را میساختند و نه مفاهیم درون کتابها. در این زوال ناچار برگردم به مترو. حداقل شادیام این است که دیگر کسی نمیتواند سر این زنها حجاب زورکی کند. نشستهام داخل مترو که دو پسر جوان وارد میشوند هر دو لباسهای روی مد ارزانقیمتی دارند و موهای آلاگارسون اما شسته نشده. و دو تا تنبک پلاستیکی تو دستشان. سر و صورتشان چند روزی بود که آب به خود ندیده بود. اما تلاش کرده بودند دلبر بمانند و تا حدی موفق هم بودند. خب شاید هم دل من الکی برای واکسیها و تنبکیها میرود و نمیدانم از نظر بقیه هم آنها دلبرند یا نه. زنی داشت رنگ موی فانتزی گچی میفروخت و چند دختر کوچولوی دست و رو نشسته و ژولیده اصرار داشتند مدلش بشوند و او سعی میکرد از خودش دورشان
کاش یه خورده طولانی تر بنویسی. زود تموم می شه همش پستایی که می ذاری!!
پاسخحذفمنم چند روز پیش درباره مادربزرگ یک پست نوشته بودم. آلزایمر.
نشده تا حالا حتی یه آدمو ثابت نگه دارم با نگاه حتی واسه چند دقیقه....
پاسخحذفمن دوست داشتم ولی بارون رو ثابت نگه دارم اگه میشد....