گیلاس میخورم. بهم غبطه بخورید
دبیرستان که بودیم یک معلم ریاضی داشتیم نمیدانم قبلش ژاپن رفته بود یا میخواست برود ژاپن یا چی. کلن خیلی اطلاعات دربارهی ژاپن داشت. از هر فرصتی استفاده میکرد تا از آخرین دستاوردهای علمی ژاپن بگوید و دل ما را کباب کند.آن وقتها تو مدرسهی ما یک کامپیوتری بود که کلن یک جعبهی کرم رنگ خاک گرفته بود و توی مانیتورش هم هر چه نگاه میکردی یک صفحهی سیاه میدیدی که یک مشت نوشتهی سفید توش بالا پایین میرود.یک درس مبانی کامپیوتر هم داشتیم که سه ساعت مینشستیم سر کلاسش الگوریتم مینوشتیم و فلوچارت میکشیدیم و برنامه مینوشتیم به زبان بیسیک که برایمان یک خط ستاره چاپ کند. نمیدانم که چی چی این جعبهی بی خاصیت اینقدر شگفت انگیزبود و نمیدانم معلم ریاضی وقتی میگفت ژاپنیها یک کامپیوتر ساختهاند که فلان، چه چیزی بیشتر از این تو ذهنش بود که او را وامیداشت هر روز که ما ریاضی داریم نیم ساعت دربارهی کامپیوترهای ژاپنیها حرف بزند یا ربات یا فضا پیماهایشان. فضا پیما را که دیگر نگو. همچین که اسمش میآمد میرفتیم تو کارتون کوتلاس و دیگر تا زنگ آخر از توش درنمیآمدیم. از ربات هم که فقط ایکس 625 تو ذهنمان بود که یک نمونهی تقلبیاش را باباهه برای داداشمان خریده بود. روشنش میکردی قرقر دور خودش میچرخید دو قدم میرفت جلو دستش را میآورد بالا صدای شلیک کردن از توش در میآمد. نوک انگشتش هم یک چراغ قرمزی خاموش روشن میشد. وقتی دبیره میگفت ژاپنیها یک ربات درست کردهاند که مثلن خانه را جارو میکشد یک چیزی همان شکلی اما به قد و قوارهی آدمیزاد میآمد تو ذهنم که یک جارو فراشی گرفته بود دستش صبح تا شب دور خانه میگشت. یک جوری بود. دلم براش میسوخت. همان طور که دلم برای بابا مدرسهمان هم میسوخت. حتی بیشتر از آن. آخر بابا مدرسهمان زن و بچه داشت، مسافرت میرفت، نان و ماست میخورد. اما این رباته کلن فلسفهی وجودیش این بود که یک جارو بگیرد دستش و خانهی یک مشت چشم تنگ کون گشاد را صبح تا شب جارو بکشد. بعد اصلن لجشان نمیگرفت که همینجور تخمی تخمی یکی به جمعیت خانهشان اضافه میشد؟ فکر کن تمام سهمت از یک خانه که 1/6 است به خاطر یک ربات جاروکش بشود 1/7. فردا آشپز و رختشور و شیشه پاک کنش هم میآمد سهمت میشد 1/10. اگر دلاک و قصاب و سلمانیاش هم میآمد که دیگر هیچی. کم کم نسل آدمیزاد ورمیافتاد. آن وقت خیالم راحت میشد که حداقل حالا حالاها تو ایران از این قرتی بازیها نمیآید. بعد هی معلم نصیحت میکرد که "همکشید" ژاپنیها فلان کردند. ما هم به جای اینکه به حرف معلم ریاضی گوش بدهیم همهاش شکل و شمایل زردمبوهای چشم تنگ تو مغزمان میچرخید که یک آدم آهنی زیر پرو پایشان را جارو میکند و یک کامپیوتر باد دلشان رامیزند و برایشان قصهی حسین کرد شبستری میخواند و آنها هم به جای اینکه وقتشان را سر این کارهای سطح پایین بیهوده بگذارند مغزشان را به کار میاندازند و هی فضاپیما میسازند. بعد هی به ژاپنیها غبطه میخوردیم اما هیچ وقت همنمیکشیدیم. و معلمه هم هی سرکوفتمان میزد که گیجی و تو کلاس نیستی و اینها.
بعد یک خاله داشتیم خدا بیامرزدش تو یک شهر مرزی زندگی میکرد. از اینهایی که بچههاش همه طبق فرمایش حضرت رسول لای کتاب درسی دنیا میآمدند و لای کتاب درسی کفن میشدند. تا میآمدیم تفریح کنیم (حالا تفریحمان چی بود مثلن؟ بریم با دختر همساده نخ سوزن و انگشتونه بخریم برا درس حرفه و فن) فوری یکی عین جن بالا سرمان ظاهر میشد که: «خجالت بکش، همش بدو دمبال بازی. بچههای خاله رو ببین. یکیشون دکتره، یکیشون داره دکتر میشه. یکیشون پزشکی قبول شده یکی شون معدلش بیسته. فردا اونم دکتر میشه. اون وخ تو هی بدو دمبال بازی. فردا هیچی نمیشی مجبور میشیم شوئرت بدیم بشینی خونه داری و بچه داری کنی.» تازه یاد گرفته بودیم بگوییم: «اونا نابغهان» که ننه باباهه هم یاد گرفتند بگویند: «انیشتین گفته نبوغ یه درصدش ذاتیه 99 درصدش به خاطر تلاشه.»
-چی چی؟
-تلاش.
-آها
راست میگفتند. بچههای خاله همه دکتر شدند. عروس و دامادهایش هم دکتر هستند. فردا نوههایش هم دکتر میشوند.
میروی خانهشان بوی درمانگاه میآید. اما آنقدر دکتر بودن آنها را چماق کردند زدند تو سر ما که از دکتری حالمان به هم میخورد. همینجور تخمی تخمی بهش موضع داشتیم. بعد هم خیال میکردیم دکتر یعنی کسی که لوزههای مردم را انگشت میکند -با چوب-. تنها درسمان که خوب بود انشا بود. هر وقت انشا داشتیم ده دوازده تا 19 و 20 میگرفتیم. چه جور؟ این جور که انشای ده دوازده نفر را ما مینوشتیم. باباهه هم که اصلن 20 انشا را به تخمش نبود. مخصوصا وقتی که بیسته تو دفتریکی دیگر بود. گفتیم میخواهیم نویسنده بشویم (حقیقتش فیلمنامه یا نمایشنامه نویس، اما حقیقتش را هیچ وقت به هیچ کس نگفتیم. چون پدرمان به فیلم و اینها موضع داشت.) گفتند: «خاک بر سرت میخوای یک عمر گشنگی بخوری. کسی کوتم (=کود هم) بار نویسندهها نمیکنه.» این شد که دورهی لیسانس هم کارمان شده بود غبطه خوردن به هر کسی که هر جایی در هر دانشگاه دیگری هر رشتهای را میخواند به جز رشتهی ما. البت از حق نمیگذریم. لیسانسه به هیچ دردمان که نخورد اقلکم اجارهاش میدهیم سالی 500-600 تومان میگیریم. حالا آمدهایم دانشکده ادبیات. نه برای اینکه تو دانشکده ادبیات آدم نویسنده میشود. برای اینکه از یک فضاهایی کنده بشویم برویم تو یک فضاهای دیگری. بچههای علامه به بچههای دانشگاه تهران غبطه میخورند.حتی استادهایش. نه اینکه خیلی رو باشد. اما تو لایههای زیرینشان رغابته دیده میشود. دلم میخواهد داد بزنم بگویم سیک تیر بابا! غبطه دیگه بسه. اما نمیشود. الان شب امتحان سیر آرا و عقاید اسلامی است. به کسانی که ادبیات انگلیسی یا فرانسه یا آلمانی یا چینی یا هر چیز دیگری را میخوانند غبطه میخورم چون مجبور نیستند بنشینند اسم قدریه و جبریه و معتزله و حنبلیه و کوفتیه زهرماریه را حفظ کنند. دارم انگری بردز بازی میکنم. همهی مرحلهها را 3 ستاره کردهام. همخانهام میآید بالا سرم میگوید فردا امتحان داری؟ یادم میآید فردا میافتم به غبطه خوردن به آنهایی که شب امتحان درس خواندهاند. لپتاپ را خاموش کردم. حالا نشستهام دارم سیر تحولی غبطه خوردنم را برای آیندگان ثبت میکنم. برای من که بچه مچه سرش گرد است. اما اگر کسی که بچه دارد این پست را خواند، به خدای احد و واحد (کدوم یکیشون؟) قسمش میدهم که هی به بچه سرکوفت نزند و غبطه خوردن را یادش ندهد. این کار هیچ کمکی به بچه نمیکند که در آینده چیزی بشود. تنها از او یک کون گشاد غبطه خور میسازد. مطمئن باشید یک کون گشاد غبطه خور هیچ مزیتی به یک کون گشاد غبطه نخور ندارد. فقط خودش بیشتر اذیت میشود.
کولر اتاقم سوخته. کولر همخانهام کوچک است. کل خانه را خنک نمیکند. هوای خانه دم دارد. پنکه بدترش کرده. وحیده اینها کولر دارند. خانهشان خنک است. اینترنت هم دارند. همیشه به روز هستند. وبلاگشان را هم هر وقت خواستند به روز میکنند. من هربار به روز کردنم میآید باید یک هفته صبر کنم که اینترنت مفت و مجانی گیر بیاورم. دارم بهشان غبطه میخورم.
یکی میگفت تو این دنیا یا باید زمینی زندگی کنی یا بری دنبال رویاهات شایدم اگز خیلی خوش شانس باش بتونی دومی رو انتخاب کنی و به امکانات اولی هم برسی اما خوب که نگاه میکنم میبینم رویاهای خیلی آدمها از جنس رویاهای زمینیه پس خواه نا خواه اونها همون اولی رو انتخاب کردند اما برای اونها که رویاهاشون بوی هنر و ادب میده قضیه خیلی متفاوت به نظر میرسه . باید دل رو زد به دریا...
پاسخحذفیه عدهای هستن، یه عمر نمیشاشن، بعد میکنن تو کون ما، میشاشن تو مون. بهشون بگی نکن آقاجون بر میخوره. همین انایی که یکیو میکنن پرچم میکنن تو کونت که فلانی رسید به اینجا، تو داری هنو ول میچرخی. خوندم این پستو. کیف داد نصفه شبی.
پاسخحذفکلن من به این رسیدم در زندگی که اگه کسی سرش میشنگه واسه هنر و ادبیات، از همون اول بره دنبالشون خیلی سنگین تره و این سیستم هل بدهی خانواده ها صرفا به گا رفتن اون آدم رو چند سال به عقب میندازه ...
پاسخحذفکه با هیچ چیز دیگه ای ارضا نمیشه، و همیشه حس میکنم که یه چیزی کمه
و این تون چیزی نبود که من از زندگی میخاستم
اجاره میدی؟ یعنی چی؟
پاسخحذففکر می کنم تو دختر نیستی و مذکری ، اسم مریم را الکی انتخاب کردی و خودت رو دختر جا زدی ،
پاسخحذفدرسته ؟!
زیبا مینویسید. مخصوصا با این مصیبت وارده وقتی به روز میکنید...
پاسخحذفدی اس ال چرا اوکی نمیکنید؟
دله سوخت! باز يكي از نكردن و نشدن و آخرش يه چيز نه اين نه اون شدن گفت و اين دل ما به حال خودمون سوخت! مشتي استي اينو از من داشته باش مشتي استي! منم خونوادم جونون نابغه پروري داشتن بدبختانه منم هيچ وقت چيزي بهم تحميل نشد! من يه روش واكنشي انتخاب كردم منتها هم اونارو شكست داد هم خودمو! تو هر دوره اي يه كاري مي كردم باهاشون كه التماس مي كردن بيا بچسب به اون دوره ي قبل! بيكار بودي بيا سمت ما شايد خيلي بدت نياد
پاسخحذفhttp://semiautomaticbird.wordpress.com
راستي انشاهارو مجاني مي نوشتي؟ به بندگي ادبيات در اومده بودي ديگه؟؟؟ يا نه يه چيزيم توش داشت (شل كن بگو عمو جان! ما خودمون اين كاره ايم)
میتونم یه سوال بپرسم؟
پاسخحذفاین آهنگی که گذاشتید این بغل اسمش چیه؟
من این آهنگو از بچگی یادمه ولی روش یه دکلمه فکر کنم از داریوش بود.ممنون میشم اسم آهنگ یه خواننده رو بگید دانلود کنم.
مرسی
غبطه نخوریم چی بخوریم
پاسخحذفاسمش mon Amore Aranjues هست. یک آهنگ وطنی اسپانیایی به زبان فرانسوی. به خاطر کشتارهای سال 68 در بخش جنوبی مادرید که اسمش aranjues هست
پاسخحذفمریمی! کجا شدی؟ دیگر با کافکا نمیخوابی دختر؟
پاسخحذفسلام دوست گرامی
پاسخحذفبه مناسبت اولین سالگرد درگذشت خواهر گرامیم دعوت هستید به مراسم داستان خوانی و فاتحه .
با احترام سید رضا قطب
دلم میخواهد داد بزنم بگویم سیک تیر بابا
پاسخحذف=)))))