خانمچه و مهتابی
دیروز قرار بود سمیه رو توی چهار راه ولیعصر ببینم و قدمی بزنیم و پکی به سیگار شاید و قهوهای. با یک ربع تاخیر رسیدم به دختر کوچولوی عینکی ای که دم در تئاتر شهر با چندتا بلیت مهمان نمایش خانمچه و مهتابی توی دستش ایستاده بود. من و اون که دو نفر بودیم بقیهی بلیتها رو دادیم به چندتا دختری که هاج و واج نگاهمون میکردن و بدو بدو رفتیم تو سالن نمایش.
اصولا خیلی کم پیش میاد چیزهایی که انتخابشون نمیکنی بهت بچسبن. در مورد من تو این زندگی تا به حال دو بار این اتفاق افتاده. دومیش تئاتر دیشب بود.
یک ربع دیرتر از ساعتی که روی بلیت بود رسیدیم. اما چیزی از نمایش رو از دست ندادیم. یعنی وقتی نشستیم کاملا به نظر میرسید که چند ثانیهای بیشتر نیست که شروع شده. شلیدن گلاب آدینه روی سن با تر و فرزی عجیب غریب مخصوص خودش اولین چیزی بود که توی صحنه دیدیم.
اصل داستان خاطرات و کابوسها و تخیلات زن شازده قجری نیمچه نویسندهای بود که سعادت آباد مهریهاش بوده و حالا داره توی یک آسایشگاه سالمندان زندگی میکنه. و دوتا داستان جنبی هم داشت. یک زن فقیر معاصر اون شازده قجری که شوهرش کناس محلهی سعادت آباد بود و یک زن نویسندهی امروزی که اونم با شوهر بسیار خوشکلش ساکن یک آپارتمان توی سعادت آباد بودن. و تضادی که کارگردان سعی میکرد در خلال نمایش بین اسم "سعادت آباد" و شرابط حاکم بر زندگی این آدمها نشون بده. ضمن اینکه برای ظلمی که توی داستان متوجه زنها بود مردها رو مقصر نمیدیدی و به جای اینکه ظالم ببینیشون، اونها رو قربانی شرایط زندگیشون میدیدی. قربانی "سعادت آباد".
اولین چیزی که میخوام در موردش حرف بزنم کابوسهای شخصیت اصلی داستان بود. بهترین صحنهی نمایش موتیفی بود که توی کابوس ها تکرار میشد. زن بارداری که مدام با مشت توی شکمش میزد. بدون حرف اضافه و شعار و زرت و زورت!
دومین بخش چسبناک نمایش خاطرات گلاب آدینه بود که توی نوجوانی کسی مدام نفرینش میکرد (فکر میکنم دایه یا مادرش) که الهی مار هندی بزایی دختر! و دختر که حالا دیگه پیر شده بود واقعا یه مار هندی زایید. یه مار 5 - 6 متری کت و کلفت که از سر و روش بالا میرفت. و گلاب خانم هم بغلش کرده بود و قربون صدقهش میرفت که واست دامن میدوزم و اینا. بعدم رو به خاطرهی پیرزنی که توی نوجوانی نفرینش میکرد یه چیزی شبیه بیلاخ داد که بیاه. اینم مار. ما هر چی بزاییم بچهمونه و عاشقشیم. حالا بذار از نظر تو حرومزاده باشه. کونی باشه. یا مار هندی باشه. (اینا رو البت نگفت. اینا تاویل من از دیالوگ کارکتر هست که دقیقا یادم نیست چی بود. کلا خیلی حال داد.
اما چیزی که بیش از همهی اینها بهم چسبید شلیدن گلاب آدینه بود روی صحنه. مثل پیرزنهای سرحال و قبراق و نق نقو که یه پادردکی دارن. مثل مادربزرگ خودم که دو هفته مونده بود به مرگش دقیقا همین جوری بود. امروز که اومدم سرچ کنم و ببینم نقدی راجع به نمایش توی نت هست یا نه فهمیدم که شکستگی پای گلاب خانم ربطی به نمایش نداشته و واقعا پاش شکسته. اما اجازه نداده که به این دلیل نمایش به تعویق بیفته. و وقتی یادت باشه که اجرای این نمایش همزمان با 8 مارسه اون وقت خیلی بیشتر از اینها از گلاب آدینه خوشت میاد.
----------------------------------------------------------------
کسایی که میخوان اینجا رو بخونن و نمیتونن از فیلتر رد شن توی گودر منو فالو کنن
marmaribanoo@gmail.com
----------------------------------------------------------------
کسایی که میخوان اینجا رو بخونن و نمیتونن از فیلتر رد شن توی گودر منو فالو کنن
marmaribanoo@gmail.com
جالب بود ، اگر برسم میرم میبینمش .
پاسخحذفتئاتر چیز خوبی ست. هر کس منکر شود یک جای کارش می لنگد. چند وقتی این اواخر یک نفر بهانه ای شده بود برای مرور تمام تئاترهایی که روی صحنه می رفت. اینکه در آن مقطع تئاتر مهم بود یا آن یک نفر، چیزی نیست که امروز بتوانم درک کنم. چون نه آن یک نفر باقی ماند و نه تئاتر دیدن ادامه یافت. حالا اگر کسی از تئاتر چیزی بگوید جواب می دهم تئاتر شهر دور است، سخت است، طرح است، ترافیک است، مشکل است، دردسر است، حوصله می خواهد، اعصاب می خواهد، نمی شود! نمی شود! نمی شود! ... و البته انگاری واقعا دیگر نمی شود.
پاسخحذفاین غول بیشاخ و دم شد یک دختر بچه کوچولوی عینکی ...دمت گرم هر کی ندونه فک می کنه خودت چقدری هستی؟ :))))))
پاسخحذفخیلی خوب بود ...شاید منم از این تنبلی دراومدم یه چیزایی نوشتم ...از وقتی اومد مشهد دلم هوایی تئاترای اونجاس :(