از صفر درجه بالای سطح گه چشممو میبندم و تا ده می‌شمارم. وقتی بازش کردم باید حال همه خوب شده باشه خدا. وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی

از خر این بابا بیا پایین دخترک. دست ما را هم نمی‌گیری نگیر. اینجایی که کف کفشت لمس‌اش می‌کند گندمزار را درو می‌کنند عوضی‌ها! بعد از درو آتش‌اش می‌زنند، لعنتی‌ها. این بویی که پاییز به دماغت می‌خورد بوی گندم برشته نیست. 
مانده‌ایم یک لنگه پا، معطل. این‌جوری که بوی‌اش می‌آید قلم صنع خدا را خراب کرده‌اند. تیغ دکتر تیموری بهتر کار می‌کند. گلودرد من دو ماه است خوب نشده. خسته شدم از هر چه آنتی‌بیوتیک و متخصص‌هایی که مثنوی می‌خوانند و به مریض‌شان کتاب هدیه می‌دهند. وحیده می‌گوید رماتیسم می‌گیری. یادم نیست! شاید هم حامد! اما من به تخمم است. نه اینکه رماتیسم به تخمم باشد! باورم نمی‌شود یک روز رماتیسم بگیرم. اما می‌دانم اگر بگیرم باید هر چه در می‌آورم بدهم آمپول بزنند به منطقه‌ی مبارک! فکرش را بکن! یعد از چند وقت دچار شکاف عضلانی در منطقه‌ی مکرمه خواهم شد!
ببین زندگی چه چیز گهی است. دوستش ندارم. اما همچین دلم هم نمی‌خواهد از دستش بدهم. برای یک رماتیسم احتمالی چه داستان‌ها می‌توانم بافت! من هوش متافیزیک دارم میترا. بایست وسط گندمزار سوخته، زلفت را آشفته کن توی باد. من می‌ایستم پشت سرت. سر زلفت بخورد توی صورتم. در کشتن ما چه می‌زنی تیغ جفا؟ ما را سر تازیانه‌ای بس باشد. یا نه. مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم، که پیش چشم بیمارت بمیرم. ابوذر می‌گوید من زیبایی شناسی مردانه دارم. اما لازم نیست. من تو را ندیده می‌شناسم زیبا رو. راستش باهات قهر بودم.
سهند می‌گوید توی کتاب کلاس چهارم داستان دخترک کبریت فروش را چاپ کرده‌اند. تهش وقتی دخترک می‌میرد پسرکی با مادرش رد می‌شود و می‌گوید ای وای دخترک بیچاره مرد. مادرش می‌گوید عوضش حالا توی بهشت است. بعد از بچه‌ها پرسیده‌اند از این داستان چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟ به معلم‌ها دیکته شده که به بچه‌ها دیکته کنند: نتیجه می‌گیریم که هر چقدر هم زندگی سخت باشد و بدبختی بکشیم وقتی مردیم خدا جبران می‌کند. اما این چیزها تو کت من و تو نرفت میترا. تو کت بچه‌های حالا هم نمی‌رود!
یکی تو فیسبوک از عدالت خدا پرسیده بود. به نظر من اصلا عدالت وجود ندارد! چون شرط اولش این است که تلفات نداشته باشبم. اما مگر می‌شود؟ بدون وجود تلفات سنگ روی سنگ بند نمی‌شود! تو که خودت مهندس برقی مهندس! پس اگر به وجود خدایی معتقدی بپذیر که عادل نیست! و یا اصلا تعریف عدالت را عوض کن. برو تعریفش را از دکتر تیموری بپرس! یا نه، از دکتر چنگیزی! دکتر نادری یا ناصری!  دکتر عباسی! یا شاید هم دکتر آغا محمد خانی! و نه اصلن، دکتر محمودی، به فتح عین عدالت!
می‌خواهم اولین باری که می‌بینمت توی گندمزار، موهایت را بیفشانی توی صورتم و جای بخیه‌هایت را نشانم بدهی تا بشمارمشان.
اگر بگذاری لمسشان کنم قول می‌دهم به چیز دیگری دست نزنم! اگر بگذاری ببوسمشان، قول می‌دهم چیز دیگری را نبوسم. می‌خواهم وقتی رو پا شدی 5 عصر تو ولی‌عصر ببینمت میترا. با داغی خورشیدی که زیر پوستت می‌تپد گرمم کن این سر سیاه زمستانی!
 من و تو یک روز به نیروانا* می‌رسیم. (البته الان زود است) به قول پیامبر ما هیچکس، یه روز خوب میاد



* نیروانا همان کودکی بود که روی فیل سبز رنگ دم در پاساژ می‌نشست تا برایش یک سکه‌ بیندازند توی قلک فیل. و همان‌طور که روی فیل می‌رقصید دست‌های نوچ شده‌ از پشمکش را لیس می‌زد.


p.s حال من خوب است. چرا باور نمی‌کنی لعنتی؟

نظرات

  1. حامد بوده، دکترمون اونه.

    پاسخحذف
  2. بابا بریزید دور روز خوب رو
    چرا شماها به خواب ایمان نمیارین؟

    پاسخحذف
  3. میترای گندمزاری در باد۱۱ دی ۱۳۸۹ ساعت ۱۲:۱۴

    دروغ چرا مریمی؟ وقتی اومدم دیدم که برای من نوشتی انگار همه دنیا رو به من دادن! یکهو احساس خوشبختی کردم، ازون احساس هایی که اصلاً هیچ چیش یه هیچ چیش نمی آدا!!! چند بار رفتم رو اسم دخترک که مطمئن شدم خودمم!
    این برای من خوشبختی ِ مریم ... بفهم اینو ...

    تو از کجا میدونی ...میدونستم از دستم ناراحتی، بارها با تو، تو همون ساهت 5 عصر ، میدون ولی عصر قرار گذاشتم و دیدمت ، دروغ نمی گم، هربار که از اون میدون و اون خیابون هاش رد می شم، تو رو هم می بینم، عکست رو تو فیس بوک دیدم، صدات رو هم نقاشی می کشم تو مغزم، دست و پا هم برات می کشم، اون احساس های خشک مهندسی ات و احساس های ناب نویسندگی ات رو با هم قاطی می کنم، با همه همه نوشته هات، که صدبار خوندمشون، تو ذهنم می شه مریم پرواز و با هم می ریم یه کافه می شینیم و من هی از درس هات ازت می پرسم و هی تو فکرم تو از حرف هام خسته میشی حتی! و من از عطار می گم و از کافکا و بهت می گم که یه روز که استاد ادبیات شدی، جون به جونتم کنن باز هم با کافکا می خوابی!!! اینا همش به ذهنم رژه می رن، تو همون میدون ولیعصر که حالا دیگه خیلی بد قیافه شده!
    بد یهو ذهنم پر می کشه به سالها قبل، اصفهان ... که من اصلاً اصفهان رو ندیده بودم! اما تو رو می بینم که نشستی تو راه پله های عالی قاپو و چه بوسه هایی ، چه بوسه هایی ، منم به اون دیوارهای تنگش تکیه می دم و تورو نگاه می کنم ... یهو باهم میریم حمارت محزون پاییز خورده ی چلستون و روحمون کیف می کنه با همه خستگی هاش! با همه کش اومدناش رو این زمین ِ لعنتی!
    تو بوی زاینده رود میدی، حتی اگه اصفهونی هم نباشی ، مهم نیست ... بوی زاینده رود دادن که به اصفهونی بودن نیست ... مثل همون عکس رو وبلاگ بامداد راستین که می بینم چشام می درخشه !!
    گور بابای هر کی که بخواد این رویاهام رو خط خطی کنه ...
    گور بابای این زمین، گور بابای هرچی سیاست و حکومت و هرچی که اول و آخرش پوچه!!
    گور بابای اصلاً اون خدایی که به عرش کبریایی اش تکیه زده و قاه قاه می خنده! بارها نوشتم! خدا رو قبول دارم، دوست دارم! مثه رفیق دوران کودکیم! ازش توقعی ندارم! فقط باشه ... کنارم بشینه ، همون خدایی که واسه من یه ردای کهنه پاره پوره داره ... فقیر ِ فقیر ... و اصلاً ردی از خنده رو صورتش نیست!!
    بگذریم ...
    این طور با تو می رم و میآم ... اون روز از کنار دانشگاه علامه رد شدم، گفتم مریم الآن داره خوب درس می خونه!؟! اصلاً دست خودم نیست دوست دارم مداد بذارم لا انگشتای دستات که خوب درس بخونی و حتماً استاد بشی، نمی دونم آخرش چی میشه ها! اما دوست دارم که حتماً این طور بشی ...
    میدونم مریم! این احساس ها به این دنیایی که گندمزارش رو درو می کنن و بعد آتیش میزنن نمی آد! می دونم ماندیم یه لنگه پا، معطل! می دونم آنتی بیوتیک به مثنوی نمی آد، روماتیسم به عرفان عطار، قانون های مسخره به گندمزار من و ابر خاکستری تو ...!
    می دونم زندگی چیز گهیه! اما هنوز رو دو پام ایستادم، هی هر قدم که بر میدارم می گم این دیگه آخریشه، این دیگه میشکنه، این تموم میشه ...اما نه، جریان داره! از بد ِ روزگار!!! اون وقتا هم همیشه یه ابری، بارونی، بادی، چیزی سر می رسه که باز این روح بد بختِ اشراق خورده ی مفلوک ِ منو شیدایی کنه!!
    منم زندگی رو دوست ندارم ... اما مریمی ِ نویسنده ی مهندس ِ هنرمند ِ عصیانگر!!می دونم اولین باری که می بینمت توی گندمزار، دستت را به دستم می گیرم و کنارت میشینم، مثله دو کبوتر داستان اخوان، اونوقت دیگه گور بابای جای پاهای همه قصه ها و دردها!
    "گرم می شویم؛ با داغی خورشیدی که زیر پوستم می تپد، با داغی خورشیدهایی که به دستت گرفته ای ..."


    "در نكبت‌ترينِ سال‌ها

    يك روز مي‌رسد به سهمِ من و تو؟

    يك روز مي‌رسد آيا

    كه ما (من و تو)

    دل‌هاي‌مان را آذين بتوانيم بست؟"

    پاسخحذف
  4. میترای گندمگون!!۱۱ دی ۱۳۸۹ ساعت ۱۲:۱۶

    حتا اگه این پستت واسه منم باشه! اما بازم کامنت گذاشتن واسه تو از خوندن تاریخ جهانگشای جوینی و دست گذاشتن رو خط 400 هم سختره ...
    والا!!

    :))

    پاسخحذف
  5. باور نمی کنم ، کامنت قبلی یه باری فرستاده شد!
    باز برا تو خوبه؛ واسه وحیده که آخرشه ، تو شونصد بار رفتن و اومدن، رمز هم می خواد که نکنه ماشین پاشین باشیم و آدمیزاد نباشیم!

    پاسخحذف
  6. به خدا رمز ندارم من! هزار بار چک کردم، رمز ندارم!

    پاسخحذف
  7. چقدر اين روزا دلت مثل دل من گرفته... شب يلدا دلم تو رو ميخواست... نبودي... حالا هم اين روزا دلم ميخوادت... كاش مي بودي... هنوزم نيستي...
    من دلم سخت گرفته است از اين...

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما