ارتفاع سی هزار پایی

از بچگی یکی از بزرگترین آرزوهایم سوار هواپیما شدن بود. همیشه وقتی برق یک هواپیما را از دور توی آسمان می دیدم، تا   میتوانستم با چشم دنبالش می کردم. گاهی برایش دست هم تکان می دادم و فریاد هم می زدم. بعدها فهمیدم هواپیما خیلی دورتر از آن است که آدم های توش من را ببینند یا صدایم را بشنوند. وقتی بزرگتر شدم می دانستم بالاخره روزی سوار هواپیما خواهم شد که در حال سفر به سوئد یا نروژ یا دانمارک باشم. فکر می کردم این سه تا کشور را به خاطر هوای سردشان است که دوست دارم اما هنوز هم نمی دانم چرا به خاطر هوای سرد سیبری یا آلاسکا را دوست نداشتم. 
اولین و آخرین باری که من سوار هواپیما شدم نیمه ی اسفند پارسال بود. مسیر یزد به مشهد. از آنجایی که قبل از آن هیچ هواپیمای خوب یا بدی سوار نشده بودم، هیچ درکی از اینکه هواپیمای خوب چیست و یا چرا توپولوف بد است نداشتم. برعکس، بقیه ی همسفرهام مدام نگران بودند که توپولوف است و خدا به خیر بگذراند. پیش از اینکه سوار شوم همه اش دلم می خواست کنار پنجره بیفتم. وقتی بلیت می خریدم وسوسه شدم که از خانم بلیط فروش بخواهم یک صندلی کنار پنجره به من بدهد. اما خیلی خجالت کشیدم که این خواسته را به زبان بیاورم. احتمالا می ترسیدم خانم زیبارو بفهمد که اولین بارم است سوار هواپیما می شوم. بنابراین تحقق این آرزو موکول شد به قدرت ذهن و اینکه اگر من بخواهم کنار پنجره بنشینم مینشینم. 
از گیت فرودگاه که وارد می شدم زنی چادری که برای کنترل کردن ملت آنجا نشسته بود ازم خواست حجابم را رعایت کنم وگرنه نمی تواند به داخل راهم بدهد. من بی اختیار دست بردم که روسری ام را جلو بکشم. اما دختر دیگری که همراه من وارد اتاقک کنترل شده بود گفت: این کار شما غیرقانونی است و حق ندارید به خاطر بدحجابی جلوی پرواز کسی را بگیرید. تو بحثشان متوجه شدم که هیچ فرودگاهی در ایران دستوری برای رعایت حجاب مسافران ندارد. خانم چادری دیگری وارد ماجرا شد و غائله را ختم به خیر کرد و ما را با لبخند به درون آن منطقه ی راز آلود راهنمایی کرد. هیچ رازی آنجا نبود. چندتا صندلی که رویشان بنشینیم و انتظار اتوبوس هایی را بکشیم که قرار بود ما را به هواپیما برسانند. یک سرویس بهداشتی که کاشی هایش نقش های هخامنشی داشت، و پیرزنهایی که با صندلی چرخدار یا واکر آمده بودند که به مشهد بروند.
از اینکه خواسته بودم روسریم را جلو بکشم که مبادا راهم ندهند احساس حماقت می کردم. تو هواپیما کنار پنجره نیفتادم. تا به ردیف صندلی ام برسم متوجه شدم که بچه های کوچک را کنار پنجره می نشانند. از اینکه آن همه برای نشستن کنار پنجره شوق داشتم خجالت کشیدم. جای من صندلی وسط بود. کسی که کنارم نشسته بود مرد جاافتاده ای بود که به نظر می آمد شغل مهمی دارد. طرف دیگرم مردی بود که تمام طول مسیر را خوابید. مهماندار قدبلندی میان صندلی ها راه می رفت و به بچه ها که کنار پنجره نشسته بودند پازل های هواپیما هدیه میداد. پازلهایی که بیشتر پدر بچه ها را سرگرم کرده بود. برای بلند شدن هواپیما بی صبر بودم. وقتی بلند شد از پنجره شهر یزد را دیدم که از من دور میشد. ساختمانهایی که کوچک میشدند و بعد شهری که با نقش خیابانهاش مثل لاکپشتی آرمیده در وسط کویر به نظر می رسید. و بعد ناگهان یک آسمان صاف و آبی. قبلا خانمی توی بلندگو اعلام کرده بود که دمای هوا 32 درجه است و شهر یزد آسمانش آبی است. اما من هنوز هم امید یک تکه ابر را داشتم. و دریغ. هواپیما یک ساعت بعد تو فرودگاه مشهد می نشست. و من که آن همه شوقش را داشتم حالا لحظه شماری میکردم که زودتر بگدزد. 
بالاخره آنقدر به پنجره ی هواپیما خیره شدم که توجه مرد کناری ام به من جلب شد. خودم را به آن راه زدم و سعی کردم نشان بدهم که به نقش روکش صندلی جلویی خیره شده ام. بعد به روزنامه ی چاپ مشهدی که پشت صندلی جلویی ام تعبیه شده بود ور رفتم و در نهایت وقتی که احساس کردم که دیگر نگاهم نمی کند دوباره به پنجره خیره شدم. به صفحه ی یکدست آبی رنگ. هواپیما حتی از اتوبوس هم خسته کننده تر بود. تو اتوبوس حداقل آدم ها، تابلوهای مغازه ها و خیابانهای شهر آدم را سرگرم میکنند. مرد کناری ام با اشتها صبحانه می خورد. از اینکه این همه بالا، وسط این همه آبی هیچ فرقی با پایین نداشت، از اینکه نه بادی تو صورتم می خورد و نه ابری را میشد از نزدیک دید کلافه بودم. آقای کناری بالاخره سر صحبت را باز کرد: شما توی مشهد کار می کنید؟ ازغریبه هایی که اینجور سوالها را از آدم بپرسند خوشم نمی آید. گفتم: نه. بعد از مدتی سکوت، آقا دوباره پرسید: آخه تعجب می کنم. دختر به این جوانی، این  فصل سال، توی توپولوف ... باید خیلی عجله داشته باشید. توی ذهنم جوابی می ساختم. اصلا هم به این توجه نکردم که این همه آدم توی همین هواپیما، دقیقا همین فصل سال، برای تفریح یا زیارت می روند مشهد، بدون اینکه احتیاج به عجله ی خاصی  باشد. گفتم من دانشجوی مشهد هستم و... اما این فصل سال که همه دارند برمیگردند خانه، این همه زود رسیدن به مشهد برای چیست؟ لابد شانس آورده بودم که این یکی سوال را از من نپرسید. وقتی پیاده می شدیم آقا بهم گفت که توی مشهد هتل های خوبی را می شناسد که می تواند برایم نصف قیمت اتاق بگیرد. و بعد با تاکید بیشتری گفت: و حتی رایگان. به مودبانگی دختر ساده لوحی که اصلا توی باغ نیست ازش تشکر کردم. 
برگشتنم از مشهد فردا شب بود. هواپیمای فوکر، به جز شکل ظاهریش، بقیه ی چیزهاش با توپولوف هیچ فرقی نداشت. اما مردم ازش نمی ترسیدند. صندلی ام کنار پنجره بود که ازش هیچ چیز به جز چراغ های روشن شهری که دور میشد پیدا نبود. پیرمرد و پیرزنی که کنارم نشسته بودند سعی میکردند از پنجره گنبد طلایی را پیدا کنند و آنقدر نگاهش کنند تا از دیدرسشان محو شود. جایم را باهاشان عوض کردم. و مدام به این فکر می کردم الان که من توی این آسمانم، چند تا بچه برایم دست تکان می دهند؟ چند تا فریاد می زنند؟ چندتا آرزو می کنند که کاش به جای من اینجا بودند؟
پ.ن: کسی اینجا نرم افزار اصلاح صفحه کلید فارسی برای ویندوز 7 رو داره یا میتونه لینکش رو بده؟

نظرات

  1. میترای بی گندمزار!۲۰ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۲:۳۵

    آخ مریم! مریم! چقدر نوشته تو دوست داشتم، چقدر با شوق خوندمش، چقدر ! چقدر ! چقدر دوس داشتم پیشت بودم و بپرم تو بغلت و برات بستنی هم بخرم حتی ...
    چقدر خیلی از احساس هامون شبیه همه ...
    چقدر خوبه که تو هستی ...

    پاسخحذف
  2. رویاهایی که بهانه ادامه زندگی هستند و تنها پس از دستیابی است که می فهمی چقدر بیخودن

    پاسخحذف
  3. خیلی قشنگ و دلنشین بود . جالب است بدانی که امنیت آن فوکرها به مراتب از توپولوف ها کمتر است
    در اینجا - بلاد فرنگ - مردم وقتی میخواهند سوار هواپیما بشوند به تنها چیزی که فکر نمی کنند خطر سقوط هواپیماست . در ایران وقتی مردم میخواهند سوار هواپیما بشوند به تنها چیزی که فکر می کنند ، خطر سقوط هواپیماست! . یک چنین ذهنیتی اجازه نمی دهد آدم از زیبایی های پرواز با هواپیما لذت ببرد
    سایر قضایا هم جالب بودند . مردم بی حقوق و ممانعت از پرواز به جرم عقب رفتن روسری ، مردی که برای دختری جوان شوالیه میشود تا برایش اتاق ارزان پیدا کند ، نویسنده ای که در پایان مطلب قشنگش دنبال نرم افزار صفحه کلید می گردد و خیلی چیزهای دیگر

    پاسخحذف
  4. دوست داشتم متنتو...
    اما هیجوقت احساس خجالت نداشته باش از اینکه کودکانه ترین خواسته ات رو راحت فریاد بزنی و اعلام کنی...
    من هنوزم وقتی میخوام کارت پرواز بگیرم تو چشای طرف زل میزنم و میگم لطفا بهم یه Window seat بدین...
    حالا بماند که اونم همیشه با تمسخر نگام میکنه و میگه همش پره.آخر سر هم باید تا آخر پرواز از ردیف وسط زل بزنم به پنجره کنار و اون کسی هم که لب پنجره نشسته تا رسیدن به مقصد باید معذب باشه که انگار من دارم اونو نگاه میکنم

    پاسخحذف
  5. دوست داشتم متنتو...
    اما هیجوقت احساس خجالت نداشته باش از اینکه کودکانه ترین خواسته ات رو راحت فریاد بزنی و اعلام کنی...
    من هنوزم وقتی میخوام کارت پرواز بگیرم تو چشای طرف زل میزنم و میگم لطفا بهم یه Window seat بدین...
    حالا بماند که اونم همیشه با تمسخر نگام میکنه و میگه همش پره.آخر سر هم باید تا آخر پرواز از ردیف وسط زل بزنم به پنجره کنار و اون کسی هم که لب پنجره نشسته تا رسیدن به مقصد باید معذب باشه که انگار من دارم اونو نگاه میکنم

    پاسخحذف
  6. بالاخره يخ مريمي شكست و يه داستان ديگه. خيلي خوب بود.آره واقعا هماپيمااز اتوبوسم كسل كننده تره. ولي فرقش اينه كه احتمال داره شانس بياري كنار دست يه جنس مخالف بيفتي اگه پسر باشي يا بدشانسي بياري اگه دختر باشي. دي:

    پاسخحذف
  7. زیاد نیستند وب نوشته هایی که وقتی شروع می کنی به خواندنشان بخواهی که بخوانی تا آخرشان را، و آرامش گم شده ات را بجویی لابلای سطورشان...

    پاسخحذف
  8. بچه که بودم آرزوم این بود که یه روز خلبان بشم پروازو خیلی دوست داشتم همیشه خودمو تو لباس خلبانی می دیدم هنوزم پروازو دوست دارم ولی کنارش دوست دارم باد صورتمو نوازش کنه و از منظره های کنار جاده لذت ببرم تو هر شهری سرکی بکشم
    راستی دیگه کسی برای هواپیما ها دست تکون نمی ده

    پاسخحذف
  9. سلام خيلي وقتي بود سرت نزده بودم
    اين پست شيريني بود واقعا قلمت شيرينه ممنون

    پاسخحذف
  10. من همیشه این احساس رو راجع به قطار داشتم. ولی هواپیما به خاطر ارتفاعی که از سطح زمین می گیره، برای همه دوست داشتنی تره.
    کوچیک که بودم، مادربزرگ رفته بود نروژ و من هر هواپیمایی که رد می شد و چراغ هاش روشن خاموش، بای بای می کردم و جیغ می زدم برای مامان بزرگم که فکر می کردم توش نشسته و داره منو می بینه...

    پاسخحذف
  11. مواظب ما مردها باش....!مشهدی هامون حتی بیشتر!

    پاسخحذف
  12. خودتون نمی تونین مواظب خودتون باشید؟ بادی گاردم من؟
    :))

    پاسخحذف
  13. عالی بود
    یاد اولین باری افتادم که خورم سوار هواپیما شدم

    پاسخحذف
  14. آرزو ها...
    همیشه برآورده میشن، یا فقط وقتی یکیشون برآورده میشه یادمون میفته که آرزوی بچگیمون بوده؟ کی میدونه؟ کاشکی اون شبایی که از کوچه های دنج پشت بلوار دانشجو میرفتم اطلسی، به جای خود خوری، چند تا آرزوی جدید درست میکردم.

    پاسخحذف
  15. سلام
    آنقدر زیبا و لطیف نوشتی که حیفم اومد ازت تمجیدنکنم
    تلاش کن که این استعدادت در زیبا و شیرین و دلنشین نوشتن رو به کمال برسونی
    استعداد کافی نیست باید پشتکار داشته باشی!
    من هم به پرواز علاقه مندم اما چون با این علاقه رفته ام ریزه کاریهای پرواز رو خوندم و یاد گرفتم و از نرم افزار فلایت سیمیلاتور هم استفاده کرده ام هر وقت سوار هوایما میشم تقریبا همه اون کارهایی که داره اتفاق میوفته و جزییات رو از قبل متوجه میشم و برام کلی لذت بخشه خصوصا وقتی کاپتان دستورات رو انگلیسی بلغور میکنه خنده ام می گیره
    کلا محو سیستمها و کنترلهای وسیله پرنده میشم. همش از خودم می پرسم اگه این میکروها هنگ کنن چی میشه
    خصوصا که جان مسافرا 70% دست همین میکروهاست.

    پاسخحذف
  16. سلام
    آنقدر زیبا و لطیف نوشتی که حیفم اومد ازت تمجیدنکنم
    تلاش کن که این استعدادت در زیبا و شیرین و دلنشین نوشتن رو به کمال برسونی
    استعداد کافی نیست باید پشتکار داشته باشی!
    من هم به پرواز علاقه مندم اما چون با این علاقه رفته ام ریزه کاریهای پرواز رو خوندم و یاد گرفتم و از نرم افزار فلایت سیمیلاتور هم استفاده کرده ام هر وقت سوار هوایما میشم تقریبا همه اون کارهایی که داره اتفاق میوفته و جزییات رو از قبل متوجه میشم و برام کلی لذت بخشه خصوصا وقتی کاپتان دستورات رو انگلیسی بلغور میکنه خنده ام می گیره
    کلا محو سیستمها و کنترلهای وسیله پرنده میشم. همش از خودم می پرسم اگه این میکروها هنگ کنن چی میشه
    خصوصا که جان مسافرا 70% دست همین میکروهاست.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

روان‌پریشی ملی

سیاست ما