ماتروشکا
وقتی بچه بودم یک صندوق داشتم که نمیدانم از کدام ننه مردهای بهم رسیده بود. همهی ارثیهای را که از اینور و آنور بهم میرسید توش نگه داشته بودم. یک عروسک قرمز کچل. که آخرین تصویری که ازش تو ذهنم مانده، این بود که با صورت توی باغچه زیر باران افتاده بود و مامان میگفت برو بیار. میشوییمش. حیف است قدیمی است. و من با خودم فکر میکردم که عمرا از هیچ عروسک کچل قرمزی خوشم بیاید. قدیمی است که باشد. ریخت و قیافه ندارد. تازه چشم و ابرو و لپش را هم وحید و آذر با آن خودکارهای قرمز و آبی و سبزشان خرابتر کردهاند. کی جرات داشت بهشان بگوید نکنید؟ بچههای عمه مهین!
یکی دیگرش یک عروسک باربی بود، با تمام بند و بساطش که مازیار از آمریکا برایم آورده بود و من بدون اینکه حتی ریخت و قیافهی مازیار را یادم باشد همینجوری الکی عاشقش شده بودم. بسکه هی مادرم بهم گفته بود این را مازیار از آمریکا آورده. اوایل مادرم قایمش میکرد و نمیگذاشت باهاش بازی کنم. روزی یک ساعت شاید میداد دستم تا خرابش نکنم. شاید فکر می کرد بعدها حیفم میآید که چرا خرابش کردهام. البته من معمولا میدزدیدمش. و بعد از آنکه از بوتهی آزمایش همهی دخترهمسایهها گذشت و آنها هم به همهی فک و فامیلشان نشانش دادند تبدیل شد به یک باربی مریض احوال و پیر که ۵ شکم زایمان کرده و دیگر کمر و زانو ندارد و جا خوش کرد توی صندوق ارث و میراثم.
یکی از یادگاریهای آن صندوق را هنوز دارم. ساعت مچی سیتیزن کوکی. با صفحهی کوچک آبی رنگش.مال کبری بود. که خودسوزی کرد. و تنها چیزی که از خودش و خانهاش مانده بود آن ساعت بود که پیش خالهام جا گذاشته بود. خالهام بعدها دادش به من. و من هم چقدر که آدم ارث نگهداری بودم. همکلاسیهایم ازم کش رفتند. بعد برده بودند خانهشان و کوکش را شکسته بودند. بعد دیده بودند دیگر به درد نمیخورد برده بودند داده بودند به مدیر مدرسه و گفته بودند کف کلاس پیدا کردیمش. خب چرا به خودم ندادند؟ چون میدانستند روز قبلش که ساعت گم شد تا توی سطل آشغال را هم گشتم. نمیدانم چرا اینقدر آن ساعت را دوست داشتم. شاید دوست داشتن کبری باعث شده بود. اما کبری را هم نمیدانم چرا دوست داشتم. او را هم مثل مازیار، اصلا به یاد نمیآوردم.
یکی دیگر از آن یادگاریها که هیچ وقت فراموشش نمیکنم یک ماتروشکای دستساز اصل روسیه بود که دوست پسر روس مادرم روز آخری که به وطن مادرمردهاش برمیگشت به مادرم داده بود و لابد کلی اشک و آه و ناله و زاری هم پشتش بوده. پسره که پدر نداشت و مادر پیرش مینشست و با دستهاش روی چوب ماتروشکا میتراشید و رنگ میکرد و به ملت میانداخت تا عوضش تخممرغ و کره و چربی خوک بگیرد، روزی که وطنش را ترک میکرد آن ماتروشکای مادرش را با خودش یادگاری آورده بود.
آن ماتروشکا به نظرم خیلی موجود لجدرآری بود. من آن وقتها بدون اینکه به سابقهاش پی برده باشم که از کجا آمده یواشکی از مادرم کشاش میرفتم. هرکس، حتی پدرم، که میخواست به آن ماتروشکا و یا آن خودنویس پارکر طلا نزدیک بشود مادرم درجا بهش شلیک میکرد و مغزش را میپاچاند روی دیوار. خودنویس اصلا برایم جالب نبود. شاید دلیلش این بود که یکی از اجبارهای اوقات فراغت آن زمانم خوشنویسی کردن بود که پدرم که علاقهی شدیدی داشت بچههای فرهیختهای بار بیاورد -که تو کوچه نمیروند و فحش بلد نیستند- برنامه اش را برایمان ردیف کرده بود. و آخ که چقدر من لجم میگرفت. از خوشنویسی و قلمنی و جوهر و خودنویس پارکر اصل!
اما آن ماتروشکا، با آن پیرهن گل گلی قرمز و روسری زرد و هیکل چاقش، پای ثابت همهی بازیهایم بود. اوایل که جواد بودم و با دختر همسایهها خاله بازی میکردیم آن ماتروشکا نقش نمکدان خانه را داشت. بعدها نمیدانم چرا دختر همسایهها دیگر از دم پرم فرار میکردند. شاید توی بازی شوهر خوبی نشده بودم برایشان! بازی هایم بعد از آن کارگردانی یک نمایش بود. نمایشی که یا داستان کزت و سارا کرو بود، یا بچههای مدرسهی آلپ! که در آن عروسک هایم شاگردهای کلاسی بودند که ماتروشکا شاگرد چاق و تنبلش بود و مدام کتک می خورد.
یکی دیگر از آن یادگاریها که هیچ وقت فراموشش نمیکنم یک ماتروشکای دستساز اصل روسیه بود که دوست پسر روس مادرم روز آخری که به وطن مادرمردهاش برمیگشت به مادرم داده بود و لابد کلی اشک و آه و ناله و زاری هم پشتش بوده. پسره که پدر نداشت و مادر پیرش مینشست و با دستهاش روی چوب ماتروشکا میتراشید و رنگ میکرد و به ملت میانداخت تا عوضش تخممرغ و کره و چربی خوک بگیرد، روزی که وطنش را ترک میکرد آن ماتروشکای مادرش را با خودش یادگاری آورده بود.
آن ماتروشکا به نظرم خیلی موجود لجدرآری بود. من آن وقتها بدون اینکه به سابقهاش پی برده باشم که از کجا آمده یواشکی از مادرم کشاش میرفتم. هرکس، حتی پدرم، که میخواست به آن ماتروشکا و یا آن خودنویس پارکر طلا نزدیک بشود مادرم درجا بهش شلیک میکرد و مغزش را میپاچاند روی دیوار. خودنویس اصلا برایم جالب نبود. شاید دلیلش این بود که یکی از اجبارهای اوقات فراغت آن زمانم خوشنویسی کردن بود که پدرم که علاقهی شدیدی داشت بچههای فرهیختهای بار بیاورد -که تو کوچه نمیروند و فحش بلد نیستند- برنامه اش را برایمان ردیف کرده بود. و آخ که چقدر من لجم میگرفت. از خوشنویسی و قلمنی و جوهر و خودنویس پارکر اصل!
اما آن ماتروشکا، با آن پیرهن گل گلی قرمز و روسری زرد و هیکل چاقش، پای ثابت همهی بازیهایم بود. اوایل که جواد بودم و با دختر همسایهها خاله بازی میکردیم آن ماتروشکا نقش نمکدان خانه را داشت. بعدها نمیدانم چرا دختر همسایهها دیگر از دم پرم فرار میکردند. شاید توی بازی شوهر خوبی نشده بودم برایشان! بازی هایم بعد از آن کارگردانی یک نمایش بود. نمایشی که یا داستان کزت و سارا کرو بود، یا بچههای مدرسهی آلپ! که در آن عروسک هایم شاگردهای کلاسی بودند که ماتروشکا شاگرد چاق و تنبلش بود و مدام کتک می خورد.
مادرم هر بار آن عروسک چوبی را توی دستم میدید ازم میگرفتش و تنبیهم میکرد. آن وقت بیشتر لجم میگرفت و ماتروشکای بیچاره را، دفعهی بعد که میدزدیدم بیشتر کتک میزدم. آخرش نمیدانم کجا گمش کردم. یک بار مادرم خیلی دنبالش گشت و بر خلاف آنچه که فکر میکردم، اصلا تنبیهم نکرد. فقط آنقدر دنبالش گشت تا فراموشش کرد. حالا گاهی دلم برای آن عروسک میسوزد. و شاید هم برای مادرم.
دیشب مادر طبق معمول همهی پیرزنها آلبومهایی را که ۴۰۰ بار در طول عمرش نگاه کرده ورق میزد. توی یکیشان عکس من بود که ماتروشکا را توی دستم گرفته بودم و روی تنهی درختی که بریده بودند تو حیاط خانهی قدیمیمان ایستاده بودم. مادر دیروز ماتروشکا را برای اولین بار بعد از ۴۰۰ بار قبلی تو آن عکس توی دستم دید. و بعد تمام روز را تو فکر بود. دیشب فشارخون مادر همهاش روی ۱۸ - ۱۹ بود و همه اش می ترسید شب توی خواب سکتهی مغزی کند و روی دست من بماند. هی سفارش می کرد که اگر سکته کرد و فلج شد خودم خلاصش کنم
دیشب مادر طبق معمول همهی پیرزنها آلبومهایی را که ۴۰۰ بار در طول عمرش نگاه کرده ورق میزد. توی یکیشان عکس من بود که ماتروشکا را توی دستم گرفته بودم و روی تنهی درختی که بریده بودند تو حیاط خانهی قدیمیمان ایستاده بودم. مادر دیروز ماتروشکا را برای اولین بار بعد از ۴۰۰ بار قبلی تو آن عکس توی دستم دید. و بعد تمام روز را تو فکر بود. دیشب فشارخون مادر همهاش روی ۱۸ - ۱۹ بود و همه اش می ترسید شب توی خواب سکتهی مغزی کند و روی دست من بماند. هی سفارش می کرد که اگر سکته کرد و فلج شد خودم خلاصش کنم
یک ماتروشکای چاق با پیراهنی که گلگلی نیست و دوستپسر روسم آنرا به من هدیه نداده |
متن زیر عکس یه طرف...خود متن اصلی یه طرف !
پاسخحذفماتروشکاتیم
پاسخحذفما قبلنا یه جعبه داشتیم که اسمش گنج بود. پر بود از آت و آشغالایی که از دیدنشان حظ می بردیم.
پاسخحذفعجب ماتروشکای لج در آوری!
پاسخحذفداستانت رو خیلی دوست داشتم ، دیشب خوندم ، چیزی نگفتم تا امروز صبح برات بنویسم ، دیشب همش به یاد داستانت خوابیدم ...
پاسخحذفاز داستانت خوشم اومد ولی از قلمت بیشتر شاید چون خودم ندارم.
پاسخحذفولی منم یادمه که یدونه ماتروشکا داشتیم و من هی دوست داشتم بازش کنم آخه توش سه تا دیگه ماتروشکا بود،خوشم میومد.
نويسندگي واسه خودش اداب و رسومي داره و معمولل رسم بر اينه شما كه اين نوشته را تو وبلاگت ميذاري حرفي و يا تيتري راجع به اين كه از كجا كشش رفتي و توش دست بردي و تغيرش دادي بنويسي افرين دخترك خوب ميفهمي كه چرا دخترك ... تا اخرش را بخون
پاسخحذفجناب منتقد ناآشنا(عجب اسم برازندهای). شما که این همه اطلاعات داری آن تیتر و یا لینک جایی که میدونید من کشش رفتم را کامنت بذارید که هم خودم متوجه بشم هم بقیه
پاسخحذفعجب. اولش فكر كردم واقعيه اينقدر كه لحنت صميمي بود. بعدش ولي زيادي تخيلي شد. تر و تميز و داستاني شد... حالا هم كه منتقد ناآشنا شست و از بند آويزونت كرد آبجي.
پاسخحذفعجبا!!!
خب واقعیه آبجی. الانم دیگه دارم خشک میشم. بیا گیرمو بردار از بند بیارم پایین :))
پاسخحذفMatrushka mikham :)
پاسخحذف