روزی که آب زمین تمام شد
بالاخره آخرین قطرهی آب روی زمین هم تمام شد. البته از صدها سال قبل هشدارهای لازم در مورد گرم شدن زمین و آب شدن قطب و بقیهی پیامدها داده شده بود. اما بشر همیشه ترجیح داده بود که به جای اینکه فکر بلاهایی را که معلوم نیست کی از راه برسند بکند فکر حال و حولش باشد، یا فکر بدبختیاش! هر وقت هم خانم خانه توی روزنامهای جایی که از دم قصابی یا سبزی فروشی گیرش آمده بود، میخواند که مثلا هزار سال دیگر یا دوهزار سال دیگر یخهای قطب شمال و جنوب آب میشوند و سیل زمین را برمیدارد، شوهر و بچههایش بهش میخندیدند که حالا کو تا دوهزار سال دیگه، و بعضی شوهرها هم که کمی دانشمندتر بودند برای زن و بچهشان توضیح میدادند که همیشه زمین خودش را در مقابل اینجور بلاها حفظ کرده، حتی توی عصر یخبندان هم زندگی روی زمین نابود نشده. خب پس آن موقع هم یک جوری می شود دیگر. دانشمندها و زیست شناسها هم نشسته بودند و نظریههای تکامل و انتخاب طبیعی و اینها را هی بالا پایین کرده بودند و آخرش خودشان را به این نتیجه رسانده بودند که موجودات بلدند خودشان را با تغییرات محیط هماهنگ کنند. خب پس وقتی زمین خشک شد هم حتما بشر یک کوهانی چیزی در میآورد که یک لیوان آب بخورد برای یک سالش ذخیره کند. خرسهای قطبی و فکها و پنگوئنها هم لابد تبدیل میشوند به شتر و آفتابپرست و مورومار. نگرانی لازم نیست.
اما کم کم قطب آب شد و آب بخار شد و همهی رودخانهها خشک شد، دریاچههای آب شیرین به دریاچههای نمک، و یا حتی به کویر تبدیل شدند و اقیانوسها به قدری غلیظ شدند که رسویات نمکی دم و دستگاه کشتیها و زیردریاییها را از کار انداخت و گوشت ماهی و میگو و خرچنگ شروع به جذب نمک کرد و تلخ شد. هیچ انسان و حیوانی هم تبدیل به شتر نشد تا خودش را با محیط هماهنگ کرده باشد. مرگ سایهی شومش را روی زمین میانداخت. همهی مردم جهان به لندن مهاجرت میکردند. آخر انجا هنوز سالی چند باران میآمد. جمعیتش از پکن هم بیشتر شد و تراکم ساختمانهای بلندش و آلودگیاش، و گرانیاش حتی از خودش هم بیشتر شد. تعداد خانههایش زیاد شد، و وسعتشان کوچک شد، تراکم جمعیت توی آن شهر افسانهای طوری شد که انگار همهاش مراسم "خودجوش" و "مردمی" راهپیمایی 22 بهمن برگزار بود. کار را به جایی رساندند که همان سالی که مردم اسمش را گذاشته بودند سال لندن، تمام اندک آب باقی مانده در رودخانهی تایمز هم ته کشید و باران هم تمام شد که تمام شد.
حالا دیگر توی همین ایران خودمان همین مردم که خارجیها را مسخره میکردند که کـــو نــشان را توی مستراب نمیشویند، خودشان میرفتند یک مشت سنگ از بیابان پیدا میکردند که کارشان را بکنند. خب همه می دانند که تولید دستمال توالت چقدر آب مصرف میکند. و از همان اول بحث خشکسالی همهی کارخانههایی که آب زیادی مصرف میکردند تعطیل شدند. و مردم برای همان مقدار دستمال توالت هایی هم که انبار شده بودند چنان صفی کشیدند که حتی شب سهمیه بندی بنزین هم نکشیده بودند و یک رول دستمال توالت را که قیمت رویش 975 تومان بود از کاسب محلشان 5200 تومان خریدند و 12000 تومان به همسایهشان فروختند.
البته در بعضی از کشورها که از همان صدها سال پیش شروع کرده بودند آب دریا را شیرین کنند وضع کمی بهتر بود. اما با وجود آن همه تحریم کی میآمد آن آبها را به ما بفروشد؟ تازه اگر هم میفروخت، با این طرح هدفمندی یارانهها کی دیگر میتوانست ده بیست هزار تومن بدهد یک بطری آب بخرد؟ تازه مگر همان هم چقدر آب بود؟ آخرش تهش را لیسیدند و هر کس به یک سایهای پناه برد تا آب بدنش دیرتر تمام بشود. خورشید انگار از آب تغذیه میکرد. هر چه بیشتر آب زمین را میمکید بزرگتر و درخشانتر و داغ تر میشد. توفانهای شن شروع شد که قلوه سنگ بلند میکرد و میزد توی چشم و چال مردم و کورشان میکرد و آدمها را باد بلند میکرد و میکوبید به در و دیوار و لهشان میکرد و برعکس تصور نویسندههای قدیم که همیشه میپنداشتند وقت قحطی و خشکسالی مردم وحشی میشوند و همدیگر را میخورند، مردم آنقدر بی رمق شدند که فقط توانستند در پناه سایهی یک دیواری بمانند و تلاشی هم نکنند تا دیرتر بمیرند.
این وسط، توی یک روستایی اطراف میبد، یک پیرمرد کشاورزی بود، ( میگویند یکی از نوادگان همان پیرمردی که صدها سال قبل، به پسرش که شور انقلابی داشت و میخواست استبداد سلطنتی را سرنگون کند، گفته بود بیا بابا جان، بیا بیلت را بزن. امام زمان هم که ظهور کند، خودش نان میخواهد، اسبش هم جو، من و تو باید بیل بزنیم نان و جواش را تامین کنیم) آنقدر کلنگ زد، آنقدر کند، آنقدر پایین رفت. تا بالاخره آب سرد و شیرین جوشید و پاهاش را خنک کرد.
مریمی؟ تو کدوم مریمی هستی؟ چرا به من نگفتی؟
پاسخحذفمريمي !
پاسخحذففوق العاده بود ...
الآن ، اينجا ، سركار كه خوندم...
خيلي محظوظ شدم ...جداً
الآن دقيقاً دوست دارم بيام روي ماهت رو ببوسم...
مريمي!
منم خيلي وقته دارم فكر مي كنم زبان باران و برف بند آمده است ديگر...
مي دوني مريمي!
پاسخحذفخوبيه وبلاگت در درجه دوم چيه؟
اينه كه من هر وقت بيام ، متوجه مي شم چه كسايي تازه نوشتن!
خيلي خوشم اومد از اين امكانت ها!!
فكر ميكنم با اين حساب ، كلي بهت بده كارم ميشم!
ما را بهِل در این رنجِ بی حساب :(
پاسخحذفاز قسمت آخرش شدیدا خوشمان آمد !
پاسخحذفمن هم دوس دارم الان روی ماهت رو ببوسم. دونخطه دی
پاسخحذفجا داره یادی از "کند ذهن بیش فعال" (ppsama.wordpress) این جوان پر شور و خادم مملکت بکنیم که در توصیش به جوونای هم سن و سالش میگه: "بشینن درسشونو بخونن تا فردا انگل اژتماع نباشن و اگر هم نخواستند بشینن، حتما پاشن درسشونو بخونن و اگر باز هم نخواستن لااقل برن بیل بزنن"
پاسخحذفچرا لندن
پاسخحذفچون برای یک ایرانی ساکن لندن نوشتمش که از آب و هوای لندن شاکی بود. می شناسیش:)
پاسخحذفسلام مریمی
پاسخحذفکرم دندونم و مشتاق یک خبر از ...
دریاب دمی...
آقای کرم دندون. تا الان 3 - 4 تا ایمیل دادم بهت. اسپماتو چک می کنی؟
پاسخحذفميدونی، اومدم روشنفکر بازی در بيارم که "حالا هپی اند نميکرديش ميمردی؟!" ولی ديدم خداييش خودمم دوس داشتم يه همچين شکلی تموم شه... اين پيرمرده رو خيلی قشنگ آورديش تو داستان.
پاسخحذف(تيکّه هات به طرح هدفمند سازی و اينا يه خورده باسمه اي بود ها! بگم که کس ليسی نشه.)
پ.ن: کس ليسی همان ريا ميباشد!
خودمانیم
پاسخحذفپیرمرد رید تو داستان
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفپیرمرد میبدی، با دلم چه میکنی؟
پاسخحذفخوشحالم که باز واسه لندنی ها مینویسی خبرش را به ما بده...
پاسخحذفسلام برسون
سلام مریمی
پاسخحذفتازه پیدات کردم تو چه با حال می نویسی نازنین...
از نوشته هات خوشم میاد
مریمی لینکت کردم با اجازه
پاسخحذفخوبه داري جدي ميشي
پاسخحذف:)
پاسخحذفخوشم میاد همه ی خوانندگانت بچه مثبت بودن شاباجی خانوم. باورم نمی شه کسی فیلتر شکن نداشته باشه. البته تو این اوضاع فیلترینگ ها[نیشخند] بیا من هم که فیلتر شکن داشتم این بلاگفا نذاشت اونجا کامنت بزارم!!!
پاسخحذفدلم برات تنگ شده بود.
همین حالا یه چیزی نوشتم که اگر بزارم وبلاگ، فیلتر که سهله خودم و اجدادم رو میان سنگسار می کنن .
به قوله زری : و نان دشمنت هر که هست آجر باد.
چه خوب كه مينويسي هنوز
پاسخحذفو اين نوشته چقدر پربار بود
و بخش پاياني حرف نداشت