کیست که مرا میخواند؟
در را که باز کردم، همان نگاه، تو چشمهای آبی مرد شکفت و چین و چروک صورت آفتاب خوردهاش شکل خندهای به خود گرفت. لباس بلند خاکستری تیرهای که به تن داشت، صورتش را تیرهتر میکرد. تو نگاهش همه خوشیهای عالم یکجا جمع شده بود. آمده بود که مودمی تو اتاقم بگذارد. روی میز، دید سیگاری را که در لیوان یک بار مصرفی خاموش کرده بودم. سه ساعت تو ظل آفتابی چنان داغ که کولر تاکسی قراضهای که سوارش بودم جوابگویش نبود، با چادر سیاه و روبند. سردرد و ترس تکراری اینکه بالاخره در یکی از این چک پوینتها کارت تمام میشود. ترس در بار اول شبیه اُوِردوز نازل میشود. بعد پیاده میشوی و با دستگاهی دور و برت میچرخند که مبادا چیزی همراهت باشد که نباید. که هرگز ندانستم آن چیز، در این خاک آغشته به خون چه میتواند باشد. بعد ماشین را میگردند و بعد بی آنکه کلامی ازت پرسیده باشند که بعدش بخواهند ویزایت را چک کنند، میفرستندت که بروی. و تو تا دقایقی کشدار، هنوز جرات نداری سربرگردانی که مبادا ببینند که سرت را برگرداندهای که بعدش نمیدانم حالا مگر چطور میشود. بعد ترس پایین میآید. و درست مثل وقتی که به مخدرت عادت کردهای همانجا سر جاش میماند. بهش عادت میکنی و راهت را ادامه میدهی. راه دیگری نداری.
تازه رسیده بودم. و همین سیگار بود که به دادم رسیده بود. گفت: «مش کی سیگار.» نمیدانستم چی باید بگویم. این توان را که بگویم «به تو چه» ازم گرفته بودند. آنطور که اینجا اگر کسی جرات کند بهم بگوید سیگار نکشم جوابش را میدهم. اما حتی اگر میتوانستم بگویم به تو چه، باز نمیدانستم به این زبان «به تو چه» چی میشود.
بار اول وقتی آمدم به پذیرش، درباره اینترنت اتاقم سوال کنم دیدمش. این نگاه را می شناختم. همان نگاه استاد نقاشی که کارگاهش در همسایگی خانهای بود که روزی در آن زندگی میکردم، و هر بار که من را میدید، در چشمهایش میشکفت. نگاهش را با جملهای مخصوص من میکرد که نه خوشم میآمد و نه به واقعیت نزدیک بود. می گفت: «من را یاد فروغ میاندازی.» اگر این جمله را نمیگفت، نگاهش، که پیش از آن هم بارها دیده بودم، نه آزارم میداد و نه قضاوتی دربارهاش داشتم. با این حال، همیشه میدانستم این نگاه، برای تمام دخترکانی است که او دوستشان دارد. که او را یاد چیزی در گذشته میاندازند.
آدمیزاد تنها در تخیل آزاد است. میتوانید تخیل کسی را ازش بگیرید که شما را مثلا حوری تصور نکند که خدایش از بهشتی در شرق، تک و تنها، به مهمانخانهای در سماوه فرستاده است؟ شما را یکی از زنانش تصور نکند؟ در خیالش شما همان تنها زنی نباشید که میتوانست او را خوشبخت کند؟ یا میتوانید جلوی آدمی را بگیرید که از نگاهی در خیالش قصهها نسازد؟ زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست...
شب بعدش، آمد تو غذاخوری با دو پسر کوچکش علاوی (علی) و حمودی (محمد) و زن جوانش که نه حرف میزد و نه غذا میخورد. فقط بچهها را غذا میداد. به سوالهای دست و پا شکستهام، از زیر چادری که سفت رو دهنش گرفته بود جوابهای یک کلمهای میداد. بچههای دیگری هم داشتند که بزرگتر بودند و همراهشان نبودند. مرد پسری داشت که داماد بود و پسری که الشهید البطل بود و یک عکس 13 در 18 قاب شدهاش را از تو جیب بزرگ دشداشهاش بیرون آورد و نشانم داد: «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.» برای چند ده هزارمین بار بود که از دیدن این جمله زیر عکس جوان لاغری بر خودم میلرزیدم؟ چیزی نگذاشت که بپرسم پسرش شهید کدام جبهه است. همین که شهید بود کفایت نمی کرد؟ و اهل هر تفکری باشی، در این لحظه جز «الله یرحمو» و «الی جنة انشاالله» چیز دیگری بر زبانت میآید؟
نظرات
ارسال یک نظر