باربی و کارخانهی توپ و عروسک پلاستیک دست دوم
تو مانیتور میبینم که کسی از پشت سرم گردن میکشد و از بالای شانهام نگاه میکند. چاقویی زیر گلویم نیست و تهدیدی به خالی کردن تمام و کمال حسابم هم نه. آهان. حق دارد بندهی خدا. چند ثانیهای هست که روی مانیتور آبی روبرویم با فونت زرد درشت نوشته شده است: «مبلغ درخواستی از موجودی حساب شما بیشتر است» و من بهش توجهی نکردهام و واکنشی نشان ندادهام. زیرش نوشته: «موجودی: 120 هزار ریال.» زیر آن نوشته: مبلغ قابل برداشت: «20 هزار ریال.» زیرش با فونت درشتتری نوشته: آیا درخواست دیگری دارید؟ گیجم که چه اتفاقی افتاده است و کسی از ناخودآگاهم دکمهی خیر را فشار میدهد. دستگاه، کارت را و بعد فیش را توی دستم هل میدهد. یک قدم میکشم کنار و تو نور عابر بانک نوشتههای آبی کمرنگ فیش را میخوانم. اطلاعات بیشتری بهم نمیدهد. این دیگر چه پدیدهای است؟
چند تا عابربانک دیگر را امتحان میکنم. بعضی دستگاهها اطلاعاتی میدهند که از این هم مبهمتر است. بسیار خب. ساعت یازده و نیم است و باید تا ایستگاه بیآرتی تجریش پیاده بروم. وقتی برسم چهارراه ولیعصر از دوازده گذشته و باید تلفن بزنم که بچهها بیایند کشیک بکشند، از غفلت مسئول خوابگاه استفاده کنند و لای در را باز بگذارند. کوچه پس کوچهها را با اضطراب طی میکنم. گاز فلفلی را که از گمرک خریدهام توی مشتم گرفتهام و انگشتم روی دکمهی اسپری آماده است. با هر نوری که از پشت سرم میتابد خودم را لای درختهای کنار پیادهروی باریک پنهان میکنم. هر ثانیه مقاومتی است در برابر نگاه کردن به پشت سرم که خود اضطرابی روی اضطراب است.
عقب بیآرتی پر از مردان لاغری است که خسته از کار رو صندلیها چرت میزنند. جلو کسی نیست. میروم روی جلوترین صندلی و پشت به تمام مردان مینشینم. راه که میافتد تو آینهی جلو میبینم که تمام صندلیها پر شدهاند و کسانی ایستاده خواب رفتهاند.
یکی از هماتاقیهام جواب داده که امشب خوابگاه نیست. دوتای دیگر جواب ندادند. مجبور میشوم زنگ در را بزنم. مردی که هر شب با دختر نوجوان معلولش کنار پیادهرو میخوابد با یک بسته بیسکوییت رنگارنگ جلوی پاش، بیدار است. با یک سکهی صد تومانی که ته کیفم پیدا کرده بودم سهتا ازش میخرم. بالای سرش دیوار دبیرستانی قدیمی است که تخریب شده و سازمان نوسازی مدارس و پیمانکار و مهندس ناظرش قول دادهاند اینجا تا یک سال دیگر دبیرستان دخترانهی زینب کبری خواهد بود. شاید اگر تا آن وقت، این مرد مجبور نشده باشد در چهارراه پایینتری بخوابد، زنی که آمده دخترش را از کلاس کنکور ببرد هزار تومن بهش بدهد. به قیافهاش میخورد بچهی خراسان باشد. شاید وقتی به دنیا میآمد، پدرش مزرعهای داشت و هیچ فکر نکرده بود ممکن است روزی پسرش روزی مجبور شود در پیادهرویی در تهران گدایی کند. شاید وقتی دخترش به دنیا میآمد کارگر کارخانهای بود و با خودش فکر کرد «خدا را شکر که سالم است» و فکر کرد «روزی به دبیرستان خواهد رفت.»
مائدهی چاق و چله با عینک مسخرهای که وقت مطالعه به چشمش میزند جلوی در ظاهر میشود و دستش را مثل یک گدای لال بیهیچ کلامی تا پیش چشمم بالا میآورد. جریمه میخواهد. فیش را میگیرم جلوی چشمش و میگویم: «عابربانکا پول نمیدن. ندارم که الان.»
-خب چرا دیر میاید؟
-حالا بنویس به حساب. بعدا میدمت. دلم کلا به این ده تومن خوش بود. حالا چی کار کنم؟
- واللا منم ندارم. هر روزم که از اجارهت بگذره هزارو پونصد تومن میاد روش. بعدا نگی نگفتی.
-هزار تومن بود که.
- تو خواب اصحاب کهفیا.
در یکی از اتاقها باز میشود و دختری خوابالوده لای در ظاهر میشود: خوابیما. ساعتو نگاه کنید.
نفسم به بالا رفتن از پلهها نمیکشد. مهسا و نرگس، چراغ خاموش، مشغول اسمس بازی هستند. به جای سلام میگویم: «خوبه همش سرتون تو گوشیه و جواب آدمو نمیدید.» نرگس میگوید: «بخدا شارژ نداشتم.» مهسا هم که وقتی اسمس بازی میکند بمب هم کنارش منفجر شود نمیفهمد.
میافتم روی تخت. خشکی کویر تا یک جایی پایینتر از حنجرهام را میسوزاند. اما حالش را ندارم تا آشپزخانه بروم و آب بخورم. نرگس میپرسد: «شام خوردی؟» میگویم: «سمبوسه خوردم. عابربانکم پول نمیده.» پنجهی پاهام تیر میکشند. باید فردا ساعت شش بیدار شوم. اسمسی را که چشمک میزند باز میکنم. نادیاست. نوشته: «فردا هماهنگه دیگه؟»
صدای مهسا بلند میشود: «ا؟ سلام سارا. خوبی؟ ببین این شاهین دوباره داره دیوونهم میکنه. بخون ببین چی نوشته.» نرگس میگوید: «بسکه رو میدی بهش.» میگویم: «حوصله ندارم مهسا. فردا باید شیش صبح بیدار شم. تا دو کلاس دارم و بعدشم تا نصف شب دنبال یه لقمه نون. میخوام بخوابم. نمیدونم چرا عابربانکا بهم پول ندادن. دلم خوش بود به این ده تومن.» با پا میزنم به لبهی تخت نرگس و فیش عابربانک را جلوی چشمش دراز میکنم. نور موبایلش را میتاباند روی فیش و دقیق میشود. بعد میگوید: «آهان. بعضی از بانکا ده تومن ته حسابا رو قفل کردن از امروز.»
حوصلهی گیر دادن به این یکی داستان را ندارم. حتما این ده هزار تومان همان گرهی را که از کار من باز میکند، از کار آقای بانک هم باز میکند وگرنه چه مرضی به چنین حال گرفتنی است؟
یک اسمس دیگر میآید. نادیاست: «چی کار کنیم سارا؟ فردا میای لوسی رو بگیری؟» اصلا دلم نمیخواهد به این ماجرا فکر کنم. میخواهم بروم سر قرار و سگه را بگیرم و قال قضیه را بکنم. اما نادیا میخواهد از حالا تا صبح و بعدش تا یک سال دیگر گریه زاری کند که بعد از این با تنهاییاش چه کند.
دوباره بوی گند مهسا اتاق را برمیدارد. نرگس فندک را میگیرد زیر عودی که روی شوفاژ کنار تختش گذاشته و میگوید: «مهسا خواهش میکنم. لابی خالیه دیگه. برو تو لابی.» من دماغم را میگیرم و صدایم را بیشتر میپیچانم توی دماغم و میگویم: «حداقل قبلش خبر کن لعنتی. خبر کن.» نرگس با دستش دود عود را در فضا پخش میکند مهسا میخندد و معذرت میخواهد. «زهرمار لعنتی! معذرت خواهی تو به چه درد من میخوره؟» و تا خندهمان کمی بالا میگیرد بچههای اتاق بقلی میزنند به شیشهی در قدیمیِ سرتاسر رنگ سفید خوردهای که از یک سوی این اتاق بزرگ به سوی دیگرش کشیده شده و آن را به دو اتاق کوچک تقسیم کرده است.
مهسا نوزده سالش است. گمانم به این قیافه خوشکل میگویند. میخواهد با دوست پسر بیست سالهاش ازدواج کند. ما یک سال به گوشش خواندیم که این اشتباه را هر چه دیرتر مرتکب شود به نفع خودشان و بچهی آیندهشان است. سر این حرفهای ما چند باری برای پسره ناز کرد و پسره هم تو اوج جوانی هی بیشتر رم کرد و تنها سودی که این همه گلو پاره کردن ما داشت این بود که نرخ معاملهی خانم بالاتر رفت. صد سکه برای جوانیاش، صد سکه برای رها کردن درسش صد سکه لابد بهای شیری که خورده است و... "این قرار عاشقانه را عدد بده". حالا با عکس حلقههایی که پسره براش میفرستد بیشتر قند تو دلش آب میشود و بیشتر برنامه میریزد که چطور صدتای دیگر به سکههایش اضافه کند و شب نکاحش را با بوق و ترقه بازی اعلان عمومی کند.
نه اینکه من هیچ وقت دلم نخواسته باشد ازدواج کنم و هیچ وقت دلم نخواسته باشد زندگی راحتتری داشته باشم. اما اگر بخواهم اینطور دلالانه به ماجرا نگاه کنم، حداقل معاملهی همهسر سودی ازش در خواهم آورد.
دوباره اسمس نادیا: «سارا جونم... مطمئنی دیگه دربارهی دوستت؟ دلم خیلی شورشو میزنهها!» شروع شد. حالا نمیگذارد تا صبح کپهی مرگمان را بگذاریم. جواب میدهم: «خیالت تخت نادیا جون. اولا پسره خودش عاشق سگه. خونهش لواسونه با باغ بزرگی که کلی به لوسی خوش میگذره. کارشم آرت و موزیکه. فوقش اینه که لوسی رو نمیخواد دیگه، اگه نخواست برش میگردونیم. مجبورش که نکردیم.»
چهارتا اسمس شده. شارژ ندارم. میگویم: «مهسا هزار تومن شارژ برام بفرست فردا میدمت.»
- به خدا خودم هزار تومن دارم.
- به شاهین بگو برات بفرسته.
- صب گرفتم ازش. روم نمیشه دیگه.
- تو روت نمیشه لعنتی؟ از صب تا شب داری میدوشی پسره رو. حالا هزارتومن شارژ برا من نمیتونی بگیری؟ بت میدم فردا خب.
- خب میگه صب برات فرستادم، چی شد!
- بگو درباره خواستگاری و اینا با مامانم بحث میکردم تموم شده.
شارژ بالاخره رسید. وای که چقدر از اسم سگت متنفرم نادیا. لوسی. ابله. آدم اگر هم سگ بگیرد سگی میگیرد که کسی تو خیابان جرات نکند بهش نزدیک شود. تو و این سگت را با هم خفت میکنند. اینها را نمیتوانم بهش بگویم. چون چیزی ازشان نمیفهمد. نادیا هیچ وقت مجبور نبوده ساعت 11 و نیم شب پیاده از سر کارش در کوچهپسکوچههای نیاوران تا میدان تجریش برود. هرگز در عمرش کار نکرده است. تا هر وقت شب هم که در جایی خارج از خانهی امنشان بیدار بوده، اگر ماشینش نبوده، پول آژانسش را داشته.
به این امید که آخرین اسمس بوده باشد؟ آخ! نه. بنفشه. اسمس میدهم: «بنفشه جون فردا هماهنگه دیگه؟ امتحان عملی دارم تا دیروقت طول میکشه. نمیتونم بیام.» به سرعت برق جواب میدهد: «اوا سارا جون؟ قرار نشد وقتی میخوای نیای روز قبلش خبر بدی؟ حالا فردا کی رو بفرستم پیش مامان؟» دلم میخواهد سرم را بکوبم به دیوار از این همه دورویی. چشم تو چشمت حاشا میکنند. جوابش میدهم: «بنفشه جون دیروز اسمس دادم به خدا. دروغ نمیگم که. امتحان دارم.»
- اسمست نرسیده. نگفته بودم زنگ بزن وقتی قراره نیای؟ حالا من به خاطر تو فردا از کار و زندگی میافتم. درسته این کار؟
دلیور شده لعنتی. دلیور شده. جوابش را نمیدهم. دوباره اسمس میدهد: «ببین، هر وقت قراره نیای روز قبلش زنگ بزن. اینم از حقوقت کم میشه. چه ساعتی میای فردا؟» زنگ بزن را با حروف درشت نوشته.
سرم از این همه ریاکاری یا از این همه کم خوابی به دوران افتاده. فردا باید از مرکز شهر بروم تا شهرک غرب و سگه را بگیرم و ببرم مولوی. بعد بروم نیاوران سر کار. اسمس میدهم به مهرداد: «فردا دو و نیم میدون صنعت باش سگه رو ببریم. رفیقت هماهنگه دیگه؟»
***
صدای ونگ ساعت. عقربه رسیده به کوک. چرخدندهها تو هم چرخیده و دکمهی بالای ساعت را پراندهاند. مدار وصل شده. الکترونها راه افتادهاند و به چیپی رسیدهاند که از توش این سوهان روح درمیآید بیرون. برای همین نمیشود بهش بگویی صدای زنگ ساعت. باید بگویی صدای ونگ ساعت. صدای ونگ دنیای امروز. غرغرو و پرمدعا و بیمایه. لعنت به این زندگی که نه در خوابش آرامش است و نه در بیداریش.
هنوز هم باورم نمیشود که توی این برج خانههایی به این بزرگی جا بگیرند. راهروهای پیچ در پیچ و تنگ و خفهای دارد. با اینکه همه از سنگ گرانیت هستند و دور لامپهای کم مصرف سرتاسر سقف را حاشیههای طلایی پوشانده. اما آن همه انعکاس نور، این تالار لجنی رنگ را روشن نکرده است. فقط شبیه قصر جادویی کرده است که توش اژدهایی زندگی میکند که دختران جوان را اسیر میکند و جادوگری که از تن آن دختران خوراکی آماده میکند که دردهای اژدها را تسکین بدهد. زهرا خانم، زنی که در این خانه کار میکند و نادیا را بزرگ کرده است، در را باز میکند و نور طلایی رنگ از توی خانه میپاشد به تیرگی راهرو.
برای هزارمین بار است که به این خانه میآیم و باز هم لازم است بهم بگویند: «کفش در نمیآوریم.» همیشه بعد از شنیدن این جمله به کف خانه نگاه میکنم که مثل آینهای زیر پای اشیا برق میزند و عکس اشیا را منعکس میکند. و خجالت میکشم که پاچههای ساب رفتهی شلوار لی و کف کفش کتانیام، خاک محلههای کثیف شهر را روی این لوح درخشان جا میگذارد.
ول میشوم روی مبل. لوسی میآید جلوی پام و دستش را میگذارد به زانوم و مردد است که تو بقلم بیاید یا نه. مثل دلقکها آرایشش کرده و به سرش پاپیون درشت صورتی رنگی زده و لباس صورتی با توپ توپهای سفید تنش کرده. زهرا خانم، از آشپزخانه چای سبز برای من و برای لوسی گیلاس میآورد. پدر و مادر نادیا لندن هستند، به خاطر بیماری حساسیت مادرش. و نادیا باید لوسی را به خاطر مادرش رد کند. سگه گیلاس میخورد. سیاهی چشمها و دماغش درست به اندازهی همان گیلاسی هستند که میخورد.
میگوید: «اگه دلم تنگ شد میتونی برنامه بذاری برم ببینمش؟» دوباره اضطراب به مغز سرم میکوبد. حالاست که پاپی شود و بفهمد که میخواهم سگش را بفروشم. تو دانشگاه آبرو برایم نخواهد گذاشت. با لبخند میگویم: «حتما. الان میاد سریع میگیره و میره لواسون. ولی هر وقت بخوای حتما میتونی ببینیش.» با آهی که به نظرم ساختگی میرسد، میگوید: «ولی نبینم بهتره. هم برای خودم، هم برای اون».
یک سری دار و دوا و سبد لباسها و لوازم میکاپ لوسی را بهم داد. و یک سری دستور غذاها و ویتامینها و غیره و ذلک را. نیم وجبی، دوبرابر شیرخوار آدم، دم و دستگاه داشت. نادیا زنگ زد به یک آژانس و تا پایین برج همراهم آمد.
غمِ تو چشمهای سگه، که از شیشهی عقب ماشین نادیا را نگاه میکرد که ازش دور می شود هیچ وقت از یادم نمیرود. میتوانم بگویم حتی گریه کرد. تا چند روز بعد هم اسمسها و گریه و زاریهای نادیا.
میدان صنعت شش هزار تومن از مهرداد گرفتم و به آژانس دادم. سوار ماشین مهرداد شدم و سگه را به آشنایی که مهرداد در مولوی داشت یک ملیون تومان فروختم. یک ماه کرایهی خوابگاه و شهریهای که به دانشگاه بدهکار بودم. وقتی رسیدم به محل کارم، بنفشه با شوهرش نشسته بودند. از وقتی که قرار بود، یک ساعت و نیم دیرتر رسیدم. شوهر بنفشه را یک بار بیشتر ندیده بودم. حالا بار دوم بود. جوابی به سلامم نداد و روی مبلی که نشسته بود خودش را به ورق زدن مجلهی آبکی انگلیسی زبانی مشغول کرد. بنفشه گفت: «برای آقا قهوه درست کن.» تو آشپزخانه مردد بودم تا آب جوش بیاید. نمیدانستم چه کار کنم. این کار جزء وظایف من نبود. و برای دیر کردم، بنفشه قول کسر از حقوق داده بود. این کارشان دیگر نوعی تنبیه کردن من بود. اما به آن کار احتیاج داشتم. یک پاکت نسکافهی آماده را خالی کردم تو یک لیوان آب جوش و گذاشتم روی میز جلوی آقا. داشتم میرفتم سمت اتاق پیرزن، که صدای بنفشه را پشت سرم شنیدم: «من گفتم برای آقا قهوه درست کن. این قهوه است؟»
جواب دادم: «بله این قهوه است. شما گفتید قهوه. نگفتید چه قهوهای.»
- شما باید سوال کنید.
رفتم دم در و شروع کردم شل کردن بندهای کفش کتانی ساقه بلندم. گفتم: «این کار جزء وظایف من نیست. باید به خاطرش از من تشکر کنید.»
- بچهی دهاتی. باید بدونی وقتی به عنوان پرستار میای جایی کار کنی، صرفا یه کلفتی.
ضربان قلبم زد بالا، و همهی زندگیام توی گوشهایم سوت کشید. صورتم داغ شده بود و هرم حرارتش جلوی چشمم را تار کرده بود و من چیزی را نمیدیدم. صدای خودم را نمیشنیدم و برای همین احتمالا اینها را با همان داد و فریادی بهش گفتهام که خودم هیچ وقت متوجهش نمیشوم و دوستانم بهم گوشزد میکنند: «واقعا احمقی که خیال میکنی چون پولدار به دنیا اومدی یا شوهر پولدار داری در جایی ایستادی که میتونی به دیگران ریاست کنی. تو اونقدر احمقی که نمیفهمی توی چه کثافتی غرق شدی. چهار تا عکس درپیت از منظرهی کوه و دریا میگیری و به ملت ابلهتر از خودت قالب میکنی و بابتش خیال میکنی خیلی آدم مستقلی هستی. درحالیکه هیچ وقت توی زندگیت نبوده که مردی خرجتو نده. تو یه احمق بیسواد مصرفزدهی بیعرضهای که اگه خوش شانس نبودی الان باید زیر پل برای دوهزار تومن تنفروشی میکردی.»
این را نه به این دلیل که تنفروشی کار پستی باشد، به این دلیل بهش گفتم که میدانستم خیلی بهش برمیخورد. در را محکم کوبیدم و آنقدر حرص داشتم که نتوانستم منتظر آسانسور شوم. پلهها را با چنان جنون و سرعتی پایین میدویدم که اگر یک لحظه پام پیچ میخورد مغزم روی سنگ سخت و براقشان متلاشی میشد. پایین که رسیدم گوشی توی دستم لرزید. اسمس نوشته بود شما برندهی 1700 تومن شارژ ایرانسلی شدید. برای اینکه به حسابتون اضافه بشه عدد 1 لاتین رو پیامک کنید به شمارهی فلان، هزینهی هر پیامک، 75 تومان!
نظرات
ارسال یک نظر