ده، نه، هشت، هفت...
روانشناس گفت:
تست شخصیت تو نشون میده که رواننژدی تو جزیی از شخصیتت نیست. بیماری تو یک اختلال شخصیتی نیست، اتفاقن برعکس تو خیلی هم شخصیت قویای داری و توی تست شخصیتت پیداست که احساس بیارزش بودن نمیکنی بلکه خیلی هم خودت رو ارزشمند میدونی. در واقع تو به خاطر اینکه خودت رو ارزشمند و "ارزشمندتر" از شرایطی که الان داری میدونی دچار اختلال افسردگی شدی. آدمهای مثل تو یک دنیایی با فکر کردن برای خودشون میسازن و هر بار فشار براشون غیر قابل تحمل میشه به اون دنیا فرو میرن و وقتی که برمیگردن به دنیای واقعی قدرت تحملشون کمتر از قبل میشه و این سیکل همینجور ادامه داره تا اینکه اون آدما کم میارن و مشکلات بعدی درست میشه.
روانشناس گفت مشکلات بعدی و بیمار به یاد فضای سفید تیمارستان افتاد. پرستارهایی با لباسهای سفید که بیمارهای سفیدپوش را در راهرویی که از کف تا سقف کاشی سفید شده و روی تختهای سفید با ملافههای سفیدی که بوی وایتکس میدهند تر و خشک میکنند. دلش از تصور آن همه سفیدی زیر و رو شد. اما پیش از آنکه بیشتر بتواند تو افکارش فرو برود خانم فروید ادامه داد:
بله و برای اینکه ما این سیکل معیوب رو متوقف کنیم من تو رو ارجاع میدم به دوست عزیزم که روانپزشک هست تا با درمان دارویی تو رو به تعادل هورمونی برسونیم و بعد از اینکه درمان دارویی تموم شد باز همدیگر رو میبینیم.
روی یک تکه کاغذ چند سطر کوتاه نوشت و دست بیمار را به گرمی فشرد. و پیش از خداحافظ جملهای را گفت که بیمار تا وقتی از در ساختمان بیرون میرفت هنوز تو ذهنش داشت:
فراموش نکن که تو شخصیت ارزشمندی داری و خودت به ارزشمند بودن شخصیت خودت واقفی
جملههای بعدی درباره محاسبه کردن حق ویزیت با منشی و خداحافظی را بیمار اصلن نشنید. وقتی ته ماندههای جیبش را روی میز منشی تکاند که با نگاه تحقیر آمیزی شخصیت او را از لای لباسهای پر زرق و برق ارزشی که روانشناس تنش کرده بود بیرون کشید و همانطور لخت و عور گذاشت وسط اتاق انتظار تا آدمهای دیگر نگاهش کنند. هنوز جملهی آخر روانشناس را تو ذهنش داشت.
از پلهها پایین میآمد و با خودش فکر میکرد شخصیت ارزشمندی دارد. مثل یک تکه جواهر که لای جرز مانده و دارد همانکاری را میکند که خشتها. از در ساختمان که بیرون آمد وسط پیادهرو ایستاد و بیلاخی را همراه با شیشکی بلند و کشداری نثار تابلوی شیک گروه روانشناسی امید کرد.
آدمها توی پیاده رو از لخت و عوری این موجود تباه بیشخصیت رو ترش میکردند. و تلاش میکردند نگاهش نکنند.
فردا صبح ساعت 7:12 تلفن بیمار بارها و بارها زنگ خورد اما بیمار از خواب بیدار نشد. بیدار نشد که دنبال خانههایی در دور افتاده ترین محلههای شهر بگردد با صاحبخانههایی که در نبودنش به اتاق و وسایلش سرک بکشند. بیدار نشد تا سر کاری برود که اگر یک لحظه سرش را بلند کرد صد نفر بهش تذکر کتبی و شفاهی بدهند. کاری که در طول روز 8 ساعت باید مینشست و وقتی که بعدها دیسک کمر میگرفت و از کار افتاده میشد حتی بیمهای نبود که مستمری بخور و نمیری بهش بدهد.
از شخصیت ارزشمند بیمار دیگر اثری نبود و تنها چیزی که روزی زنده بودن او را اثبات میکرد فقط خون و تکههای کوچک مغزش بود که از فشار گلوله روی دیوار پشت سرش پاشیده بود.
تست شخصیت تو نشون میده که رواننژدی تو جزیی از شخصیتت نیست. بیماری تو یک اختلال شخصیتی نیست، اتفاقن برعکس تو خیلی هم شخصیت قویای داری و توی تست شخصیتت پیداست که احساس بیارزش بودن نمیکنی بلکه خیلی هم خودت رو ارزشمند میدونی. در واقع تو به خاطر اینکه خودت رو ارزشمند و "ارزشمندتر" از شرایطی که الان داری میدونی دچار اختلال افسردگی شدی. آدمهای مثل تو یک دنیایی با فکر کردن برای خودشون میسازن و هر بار فشار براشون غیر قابل تحمل میشه به اون دنیا فرو میرن و وقتی که برمیگردن به دنیای واقعی قدرت تحملشون کمتر از قبل میشه و این سیکل همینجور ادامه داره تا اینکه اون آدما کم میارن و مشکلات بعدی درست میشه.
روانشناس گفت مشکلات بعدی و بیمار به یاد فضای سفید تیمارستان افتاد. پرستارهایی با لباسهای سفید که بیمارهای سفیدپوش را در راهرویی که از کف تا سقف کاشی سفید شده و روی تختهای سفید با ملافههای سفیدی که بوی وایتکس میدهند تر و خشک میکنند. دلش از تصور آن همه سفیدی زیر و رو شد. اما پیش از آنکه بیشتر بتواند تو افکارش فرو برود خانم فروید ادامه داد:
بله و برای اینکه ما این سیکل معیوب رو متوقف کنیم من تو رو ارجاع میدم به دوست عزیزم که روانپزشک هست تا با درمان دارویی تو رو به تعادل هورمونی برسونیم و بعد از اینکه درمان دارویی تموم شد باز همدیگر رو میبینیم.
روی یک تکه کاغذ چند سطر کوتاه نوشت و دست بیمار را به گرمی فشرد. و پیش از خداحافظ جملهای را گفت که بیمار تا وقتی از در ساختمان بیرون میرفت هنوز تو ذهنش داشت:
فراموش نکن که تو شخصیت ارزشمندی داری و خودت به ارزشمند بودن شخصیت خودت واقفی
جملههای بعدی درباره محاسبه کردن حق ویزیت با منشی و خداحافظی را بیمار اصلن نشنید. وقتی ته ماندههای جیبش را روی میز منشی تکاند که با نگاه تحقیر آمیزی شخصیت او را از لای لباسهای پر زرق و برق ارزشی که روانشناس تنش کرده بود بیرون کشید و همانطور لخت و عور گذاشت وسط اتاق انتظار تا آدمهای دیگر نگاهش کنند. هنوز جملهی آخر روانشناس را تو ذهنش داشت.
از پلهها پایین میآمد و با خودش فکر میکرد شخصیت ارزشمندی دارد. مثل یک تکه جواهر که لای جرز مانده و دارد همانکاری را میکند که خشتها. از در ساختمان که بیرون آمد وسط پیادهرو ایستاد و بیلاخی را همراه با شیشکی بلند و کشداری نثار تابلوی شیک گروه روانشناسی امید کرد.
آدمها توی پیاده رو از لخت و عوری این موجود تباه بیشخصیت رو ترش میکردند. و تلاش میکردند نگاهش نکنند.
فردا صبح ساعت 7:12 تلفن بیمار بارها و بارها زنگ خورد اما بیمار از خواب بیدار نشد. بیدار نشد که دنبال خانههایی در دور افتاده ترین محلههای شهر بگردد با صاحبخانههایی که در نبودنش به اتاق و وسایلش سرک بکشند. بیدار نشد تا سر کاری برود که اگر یک لحظه سرش را بلند کرد صد نفر بهش تذکر کتبی و شفاهی بدهند. کاری که در طول روز 8 ساعت باید مینشست و وقتی که بعدها دیسک کمر میگرفت و از کار افتاده میشد حتی بیمهای نبود که مستمری بخور و نمیری بهش بدهد.
از شخصیت ارزشمند بیمار دیگر اثری نبود و تنها چیزی که روزی زنده بودن او را اثبات میکرد فقط خون و تکههای کوچک مغزش بود که از فشار گلوله روی دیوار پشت سرش پاشیده بود.
مثل اون كارتوني بود كه پادشاه هيچ لباسي تنش نبود اما فكر ميكرد گرانترين و زيباترين لباس رو پوشيده... پوچ... و ترسي...
پاسخحذفدانايي، ارزشمندي براي خود اينها بزرگترين رنجي هستند كه يك فرد مي تواند گريبانگيرش و شود و از انها رهايي نيابد. بايد پست بود، بايد پست بود...
پاسخحذف