صف درختان از کنارم میگذشتند و دور میشدند و دور میشدند. کوهها دیرتر
با من میماندند. تا یک کوه بگذرد و دیگر نبینمش هزار درخت گذشته بود. وضع
تیربرقها و خانههای تک و توک از درختها هم بدتر بود. شالیزارهایی هم
بودند و مزرعههای آفتابگردانی. اما همه میگذشتند و دیرتر از همه کوهها.
با این حال کوهها هم میگذشتند و شکل بعضیهایشان تو خاطرهام میماند.
اما خورشید همیشه بود. ده بیست تا کوه میگذشتند اما خورشید نمیگذشت و
همانجا صاف ایستاده بود و من را نگاه میکرد. و من او را نگاه میکردم.
ابرها میآمدند برای من نمایشی میساختند و میرفتند تا برای آدمهای بعدی
نمایشی بسازند. اما خورشید مثل کوهی استوار سر جاش ایستاده بود.
مثالم اشتباه بود چون کوهها هم میگذشتند. اما در مثل مناقشه نیست. کوهها
هر چند دیرتر از درختها، اما به هر حال میگذشتند. روی ابرها اصلا نمیشد
حساب کرد. گاهی بودند و گاهی نبودند. بعد جاده تمام میشد و ما میرسیدیم.
خانه مادربزرگ چیز زیادی برای تعریف کردن ندارد. سوژهای تکراری است. همه
مادربزرگها اصرار دارند مثل هم و مثل مادربزرگ قصه باشند. فرداش که
برمیگشتیم باز درختها و کوهها و مزرعهها میگذشتند. و باز به ابرها
اعتباری نبود. اما خورشید صاف سر جاش ایستاده بود و من را نگاه میکرد. و
من او را.
پروین
پروین خیس باران پشت در ایستاده بود. نفس نفس میزد. نوک دماغش و گونههاش سرخ بود در را که باز کردم جا خوردم از دیدنش. دست پریا را گرفته بود و همهی راه را دویده بود پای راستش انگار تو چاله ی گلی فرو رفته بود. تا زیر زانوش گلی بود. پریا زمین خورده بود انگار. پریا بود. پالتوی صورتیاش خیس باران بود. عکسهای چند سال پیشش را تو آلبوم نوشا دیده بودم. خیلی وقت بود ندیده بودمشان. چقدر شبیه نوشا شده بود. کف دستش خراشیده بود. با انگشتش میکشید دور زخم و خاک و سنگ را پاک می کرد. نمی دانستم چه بگویم. آمدم کنار که بیایند تو. از جاشان تکان نخوردند. پروین هاج و واج نگاهم می کرد. مامان آمد دستش را گرفت بیاوردش تو. نیامد. تو درگاه ایستاد. جوری که میخواست جلوی بغضش را بگیرد، آرام گفت: "مزاحم نمیشوم. لباسم خانهتان را گلی میکند. نوشا کجاست؟ آمدم ببینمش بروم." یاد آن وقتها افتادم که تازه زن علی شده بودم. مامان چشم دیدنش را نداشت. راهش نمیداد خانه. شاید هم ملاحظهی من را می کرد. هیچ وقت نگفته بودم پروین نیاید. هیچ وقت نگفته بودم بچهاش را نبیند. اما مامان راهش نمیداد... یعنی به خاطر من بود؟ نم...
کاش یه خورده طولانی تر بنویسی. زود تموم می شه همش پستایی که می ذاری!!
پاسخحذفمنم چند روز پیش درباره مادربزرگ یک پست نوشته بودم. آلزایمر.
نشده تا حالا حتی یه آدمو ثابت نگه دارم با نگاه حتی واسه چند دقیقه....
پاسخحذفمن دوست داشتم ولی بارون رو ثابت نگه دارم اگه میشد....