صف درختان از کنارم میگذشتند و دور میشدند و دور میشدند. کوهها دیرتر با من میماندند. تا یک کوه بگذرد و دیگر نبینمش هزار درخت گذشته بود. وضع تیربرقها و خانههای تک و توک از درختها هم بدتر بود. شالیزارهایی هم بودند و مزرعههای آفتابگردانی. اما همه میگذشتند و دیرتر از همه کوهها. با این حال کوهها هم میگذشتند و شکل بعضیهایشان تو خاطرهام میماند. اما خورشید همیشه بود. ده بیست تا کوه میگذشتند اما خورشید نمیگذشت و همانجا صاف ایستاده بود و من را نگاه میکرد. و من او را نگاه میکردم. ابرها میآمدند برای من نمایشی میساختند و میرفتند تا برای آدمهای بعدی نمایشی بسازند. اما خورشید مثل کوهی استوار سر جاش ایستاده بود. مثالم اشتباه بود چون کوهها هم میگذشتند. اما در مثل مناقشه نیست. کوهها هر چند دیرتر از درختها، اما به هر حال میگذشتند. روی ابرها اصلا نمیشد حساب کرد. گاهی بودند و گاهی نبودند. بعد جاده تمام میشد و ما میرسیدیم. خانه مادربزرگ چیز زیادی برای تعریف کردن ندارد. سوژهای تکراری است. همه مادربزرگها اصرار دارند مثل هم و مثل مادربزرگ قصه باشند. فرداش که برم...
پستها
نمایش پستها از سپتامبر, ۲۰۱۲
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
کج راهه میکشم میان چشمهای مات مانده از روی چینهای مانتو بر تصور پستان بر تصور انحنای کون و کمر و تصور گردن گردنه و کوه را کشیدن باد بهاری به عمیق ریه و دامنه دامن گلدار بالا رفته در باد ایستگاه مترو و دستهای تو که میکوشد پایین نگهداردش بر باد خواهد داد من را و منها را امشب مثل هر شب رستم و تهمینه تراژدی را متوقف میکنند و پنجاه درصد امید ساخته شدن سهراب، در پیچ فاضلاب حمام گرداب خواهد شد و صبح دوباره بی فروغ چشمها از ورودی ایستگاه طلوع خواهد کرد