پروین خیس باران پشت در ایستاده بود. نفس نفس میزد. نوک دماغش و گونههاش سرخ بود در را که باز کردم جا خوردم از دیدنش. دست پریا را گرفته بود و همهی راه را دویده بود پای راستش انگار تو چاله ی گلی فرو رفته بود. تا زیر زانوش گلی بود. پریا زمین خورده بود انگار. پریا بود. پالتوی صورتیاش خیس باران بود. عکسهای چند سال پیشش را تو آلبوم نوشا دیده بودم. خیلی وقت بود ندیده بودمشان. چقدر شبیه نوشا شده بود. کف دستش خراشیده بود. با انگشتش میکشید دور زخم و خاک و سنگ را پاک می کرد. نمی دانستم چه بگویم. آمدم کنار که بیایند تو. از جاشان تکان نخوردند. پروین هاج و واج نگاهم می کرد. مامان آمد دستش را گرفت بیاوردش تو. نیامد. تو درگاه ایستاد. جوری که میخواست جلوی بغضش را بگیرد، آرام گفت: "مزاحم نمیشوم. لباسم خانهتان را گلی میکند. نوشا کجاست؟ آمدم ببینمش بروم." یاد آن وقتها افتادم که تازه زن علی شده بودم. مامان چشم دیدنش را نداشت. راهش نمیداد خانه. شاید هم ملاحظهی من را می کرد. هیچ وقت نگفته بودم پروین نیاید. هیچ وقت نگفته بودم بچهاش را نبیند. اما مامان راهش نمیداد... یعنی به خاطر من بود؟ نم...
حدس می زدم تو امروز بنویسی مریم
پاسخ دادنحذفدقيقا ً بر عكس شما
پاسخ دادنحذفمن هميشه از روي اين موزاييك ها رد مي شوم
راه رفتن بر روي اين موزاييك ها حس خوبي به من منتقل مي كند
گويي هر قدم تلنگري مي شود تا قدر چشمانت را بيشتر بدان
كف كفشان من نرم است و قلقلك ملايمي را از پس هر قدم احساس مي كنم
سختي كفش ما سبب چنين چيزي شده
بریل!!!!
پاسخ دادنحذفخیلی خوب بود.
موزاییک ها هم فال می گیرند
پاسخ دادنحذفنگاهشان کن خودشان فالت را می گیرند
شاید هم حرفی در تمام شکستگیشان برای گفتن داشته باشند
کافیه به میزان مثبت با منفی بودن تفکرت تو اون روز فکر کنی فالت اونه
پاسخ دادنحذفداري شاعر مي شي ها! مراقب باش آبجي. فال و فالگيري رو بذار كنار. برو پي داستان نويسي.
پاسخ دادنحذفسلام
پاسخ دادنحذفشرمنده دیر جوابتو دادم منبع: کتاب خسی در میقات آل احمد
لایک
پاسخ دادنحذفشرط میبندم موزاییک های پیاده روی خیابون انقلاب رو میگی
پاسخ دادنحذفبرويم خط بريل ياد بگيريم كه بتونيم صب تا صب فال پياده رو بگيريم.
پاسخ دادنحذفاينا از كجا به ذهنت ميرسه؟؟؟
ترانه اي براي محاکمه
پاسخ دادنحذفهر چند نيمه تمام
دکلمه اي هم هست
نان بياوريد
قسمت کنيم
آيات زميني
همیشه یک فال در می آید:
پاسخ دادنحذفنرو نرو نرو ...
نمي دانم سنگ فرش هاي كجا را مي گويي. اما من هر وقت در خيابان ولي عصر قدم مي زنم همين احساس به من دست مي ده !
پاسخ دادنحذف