شاید توی اون بیست و چهار ساعتی که داشت جون می کند به این فکر می کرد که چرا به این زندگی اومده و چرا داره میره. شاید داشت به بچه اش که زنده مونده بود و یه جایی توی درزی شکافی منتظرش بود که یه چیزی برای خوردن پیدا کنه و براش ببره فکر می کرد. شاید همه معماهای هستی توی این بیست و چهار ساعتی که با مرگ دست به گریبان شده بود براش حل شده بودن. شاید داشت به این فکر می کرد که کاش می تونستم بگم، بنویسم، یه کاری بکنم. دیروز قتل عام کردم. این کاریه که معمولا نمی کنم. نه اینکه ادعا یا شعار خاصی درباره قتل عام نکردن داشته باشم. صرفا به این لحاظ که زندگی شیرینه. حتی اینکه ندونی که چرا اومدی و چرا تلاش می کنی از خودت چیزی باقی بذاری و چرا میری، یا بدونی ولی نتونی برای دیگران تشریح کنی چیزی از شیرینی زندگی کم نمیشه. برای همین تلاش می کردم زندگی کسی رو ازش نگیرم. البته این بعد از قتل عام های فراوانی که در دوره ای قبل تر از زندگیم مرتکب شدم، اتفاق افتاد. یعنی می تونم این جوری بگم، که در یه دوره ای از زندگیم مرتکب قتل عامی نشدم. نه که مرتکب هیچ قتلی نشده باشم. قتل عام ولی نه. تا پریشب که رفتم تو آشپزخونه و چراغو روشن کردم که چایی درست کنم و ناگهان دیدم که روی کابینت اجتماع هزارتا سوسک دور یه چیکه سس کچاپ به هم خورد و هر یک شروع کرد ویله کشان به سمتی فرار کنه. خیلی ها از سوسک بدشون میاد. هم از زنده اش، هم از مرده اش. برای همین وقتی سوسک ببینن ترجیح میدن یه گوشه بایستن و جیغ بزنن. یک رفیقی داشتم که یک پسر سی و چند ساله بود و وقتی سوسک می دید جیغ نمی زد، یه گوشه می ایستاد و خیلی با آرامش کمک می طلبید. یه رفیق دیگه داشتم که یه مرد چنداه ساله بود و وقتی سوسک می دید جیغ می کشید. یه گربه داشت و به گربه ش یاد داده بود سوسکا رو بگیره. اما من از کشتن سوسک خیلی بیشتر از زنده موندنش بدم میاد. از اون صدای قرچی که می کنه و جمع کردن کثافت و شستن جارو و خاک انداز از محتویات درون سوسک به قدری بدم میاد که وقتی یکی به چشمم می خوره میگم اوکی لیتل فلا جاست واک اراوند. و قبلا با یه کیسه فریز که مخصوص سوسک داشتم، اسیرش می کردم و بیرون از در خونه رهاش می کردم. اما این چیزی که الان باهاش مواجه بودم هزاران سوسک ریز ریز بود. بعد شروع کردم درباره سوسک و سوسک کش تحقیق کنم یک جایی خوندم هر سوسکی که می بینید نشون میده 800 سوسک مخفیانه در خونه شما زندگی می کنن. شب همه ش خواب میلیون ها سوسک رو می دیدم که از در و دیوار و ظرف و ظروف و خوردنی و نخوردنی بالا می رن و کثافت رو با دنده های ریز پاهاشون همه جا پخش می کنن. دو روز و دو شب داشتم روش های مختلف امحای سوسک رو بررسی می کردم. و در نهایت به این نتیجه رسیدم که به جای اینکه دویست هزار تومن بدم به دیگران خودم دست به کار بشم. آیا تا به حال بارون سوسک دیدید؟ امیدوارم هرگز نبینید. آیا سوسکهایی برای نجات از بوی بد سمی که تمام محیط شونو فراگرفته از دست و پای شما بالا رفتن؟ آیا مجبور شدید دست و پاتونو بتکونید تا زبون بسته ها بیفتن کف زمین و توی سم غرق بشن؟ امیدوارم هرگز این اتفاق براتون نیفته. اما از همه اینا بدتر چیزی بود که امروز دیدم. موقع جارو کشیدن یه سوسک مادرمرده رو دیدم که دمر افتاده بود و دست و پا می زد. بیش از بیست و چهار ساعت بود که نمرده بود. کشتمش. وقتی می کشتمش داشتم به گره گور سامسا فکر می کردم. آیا تا به حال از این دستگاه های دفع حشرات اولتراسونیک استفاده کردید؟ به لحاظ علمی باید موثر باشن، آیا کسی هست که عملا دیده باشه موثرن؟ نمی خوام یه قتل عام دیگه مرتکب بشم. اگر استفاده کردید بگید ببینم بخرم یا نه و از کجا بخرم؟
پروین
پروین خیس باران پشت در ایستاده بود. نفس نفس میزد. نوک دماغش و گونههاش سرخ بود در را که باز کردم جا خوردم از دیدنش. دست پریا را گرفته بود و همهی راه را دویده بود پای راستش انگار تو چاله ی گلی فرو رفته بود. تا زیر زانوش گلی بود. پریا زمین خورده بود انگار. پریا بود. پالتوی صورتیاش خیس باران بود. عکسهای چند سال پیشش را تو آلبوم نوشا دیده بودم. خیلی وقت بود ندیده بودمشان. چقدر شبیه نوشا شده بود. کف دستش خراشیده بود. با انگشتش میکشید دور زخم و خاک و سنگ را پاک می کرد. نمی دانستم چه بگویم. آمدم کنار که بیایند تو. از جاشان تکان نخوردند. پروین هاج و واج نگاهم می کرد. مامان آمد دستش را گرفت بیاوردش تو. نیامد. تو درگاه ایستاد. جوری که میخواست جلوی بغضش را بگیرد، آرام گفت: "مزاحم نمیشوم. لباسم خانهتان را گلی میکند. نوشا کجاست؟ آمدم ببینمش بروم." یاد آن وقتها افتادم که تازه زن علی شده بودم. مامان چشم دیدنش را نداشت. راهش نمیداد خانه. شاید هم ملاحظهی من را می کرد. هیچ وقت نگفته بودم پروین نیاید. هیچ وقت نگفته بودم بچهاش را نبیند. اما مامان راهش نمیداد... یعنی به خاطر من بود؟ نم...
نظرات
ارسال یک نظر