اول دبستان بودم. زنگ آخر بود. کتاب و دفترهایم را ریخته بودم تو کیفم و انداخته بودم پشتم و نشسته بودم روی نیمکت منتظر زنگ. معلممان، فقط یادم است که پیر بود. گفت کتاب فارسیات کو؟ با اینکه دردسر نیاوردن کتاب بیشتر از دردسر بیرون آوردنش از کیف بود گفتم نیاوردهام. کیفم را گرفت و خالی کرد روی میز. بعد تنبیهم کرد. با بیست تا صفر که توی دفترش جلوی اسمم گذاشت! بچهها همه حلقه زده بودند دور میزش و بلند بلند تعداد صفرهایی را که میگذاشت میشمردند. من تنها سر جایم نشسته بودم و تکان هم نخوردم. حتی معذرت نخواستم و التماس نکردم که نگذارد. بعد زنگ خورد.
پستها
نمایش پستها از ژوئن, ۲۰۱۰
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
گفت از کجایی؟ گفتم ایران. گفت شت. گفتم تو از کجایی؟ گفت بوسنی. یادم افتاد به وقتی سوم یا چهارم دبستان بودم. یک چادر زده بودند توی حیاط مدرسهمان که جمعآوری کمک برای بوسنی هرزگوین. نمیدانم چه اصراری داشتند که دارو ببریم. و مدام تاکید میکردند شیشههای قرص و دوای باز نشده! قرصهای مادربزرگم را کش رفتم که پیش بچهها کم نیاورم. مادربزرگ همان سال از مرضی که آخرش نفهمیدیم چیست مرد. جوابش دادم: آره! شت!!!
مادر
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
شیرین بود. در را که بست به پشتش تکیه داد. عفت لب پاشویه وضو میگرفت. پاش رایک جوری گذاشته بود روی دمپاییش و مسح میکشید، انگار دمپاییش گهی است. مرتضی لب پلههای ایوان بالایی نشسته بود و تسبیح دانه درشت قرمزش را الکی تاب میداد. شیرین بعد از مکث کوتاهی رفت سمت اتاق محتضر. اتاقی که بهش نسرم میگفتند. چند ثانیه بعد برگشت. دست به کمر رو به عفت و مرتضی جیغ زد: منتظرید همسایهها رو خبر کنم زیر مادرتون لگن بذارن؟ لگن کنار در توالت بود. پر بود. کسی خالیش نکرده بود. عفت گفت: من وضو دارم. نجس میشوم. شیرین با صدایی که آشکارا حرصی شده بود گفت: نمیشه حالا این یه دفه رو قضا بشه؟ خدا سنگت نمیکنه. قول میدم. عفت شیر آب را با لج بست و همانجور که میرفت سمت در اتاق گفت: من الان باید سر سفرهی عقد دخترم بودم شیرین از تو اتاق داد زد: ها ها ها ها رختخواب را که از زیر محتضر آوردند بیرون انداختند کنار حیاط. لابد تنش را هم تمیز کرده بودند و لباس تمیزی بهش پوشانده بودند. شیرین لگن را خالی کرده بود تا ببرد تو اتاق. عفت گفت: لگن نمیخواد دیگه. آدم تو این وضع که... شیرین گفت: رختخوابشو بسوزو...