زن چاق هرچه سعی میکرد پسر بچهی گردالی ِ توی بغلش را آرام کند بچه ساکت نمیشد. آخر ناچار شد، بچه را بخواباند تو بغل و پستان گندهاش را هل بدهد تو دهنش. بچه اگر ساکت نشود ولی زیر یک همچین ممهای حتما به زودی میمیرد. زنک تمام تلاشش را میکرد که با مقنعهاش بکشد روی پستانی که انگار ناگهان از غل و زنجیر بندها و دکمهها رهیده بود و دنبال راهی بود که بیرون بجهد. پسرک دبیرستانی کمیجلوتر، از پشت سر پیرمردی که رنگش مثل گچ سفید شده بود و با دستهای لرزان توی جیبهاش دنبال چیزی میگشت سرک کشیده بود و صاف به سینههای زن زل زده بود. زن، شاید متوجه بود یا نبود، به هرحال دست از تقلا برای کشیدن مقنعه و لبههای مانتو روی سینهاش کشیده بود و قسمتی از بخار شیشهی اتوبوس را با دست پاک کرده بود و از آنجا خیابان بارانی را نگاه میکرد. پیرمرد بستهی قرصهای قرمززیرزبانی قلبش را پیدا کرد اما تا خواست یکیش را در بیاورد و زیر زبانش بگذارد بسته از دستهای لرزانش سر خورد و افتاد. جمعیتی که توی اتوبوس به هم فشار میآوردند نمیگذاشتند خم بشود و دنبال قرصهای قرمز قلبش بگردد. پسر دبیرستانی از پشت سر پیرمرد یواش...
پستها
نمایش پستها از آوریل, ۲۰۱۰
وقتی که قل میخوردم و میافتادم و لابهلای پایههای نیمکتها و پاهایی که کفشهای اسپرت و شلوارهای خاکستری داشتند گم میشدم
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
باز smsهای بی جواب تو
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
مثل خورشیدی که از این سوی زمین می رفت پایین تا از آن سویش برود بالا، از پلهها پایین میآمدم. شمعم را از کنار سقاخانهای دزدیده بودم. باد خاموشش کرد. میترسیدم. نه از سگها، نه از شب، نه از ماشینی که بیهوا بپیچد و زیرم کند. از تاریکی که باز بیفتد روی من و نگذارد تو ببینیام. کاش یک چراغ داشتم. کاش آن مغازهها میگذاشتند زیر نورشان انتظارت را بکشم، کاش زیر هر چراغ شهر هزارتا چشم، ما را نمیپایید، باز از کنارم رد شدی. این را از بوت، از صدای پات، از این همه خوشی که میپیچد تو پیادهرو حدس میزنم. آهای صدایم را میشنوی؟
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
دستی که به دست نداشتیم، گلی که از صحرایی نچیدیم، عکسی که نگرفتیم، غزلی که نخواندیم، میی که در ساغر نریختیم، لبی که به بوسه تر نکردیم، تنی که به دستهایی نسپردیم، خاطرهای برای گفتن ندارد. دلتنگی ندارد. می توانستیم تنهاییهایمان را با طبل غازی پر کنیم و کردیم. بغض نکن، یا بغضات را در دستهایم بریز، توفان آنچنان وحشی میگذرد که فرصت نمیکنی برای خانهات که ویران میشود دلتنگ شوی.
حالا رد تو
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
حالا خاطرهات با رد سرخی روی سیاه ترین خاکستری دنیا میآید. با صدای نفس نفسهای میان سکوت، روی سردی خیابان دی ماه. فکر میکردم تو را فقط خواب دیده بودهام، فکر میکردم توی یک فیلم دیده بودهامت، از رزمهای شیلی، یا جنگهای گیلان، اگر باورم به ردّ سرخ کف خیابان میگذاشت، فکر میکردم تو فقط یک رویا، یک خیال، یک آرزو بودهای اگر باورم به گرمی لبهایی که لای آن در نیمه باز، توی آن کوچه، روی لبم لغزید، اگر باورم به داغی نفسی که روی صورتم سرید، اگر باورم به دستی که من را آن ظهر ابری، توی آن خانه کشید، اگر باورم به آخرین صدای تو که پیچید بین من و هزارها روز ِ بی تو بعد از آن، اگر باورم به آن صدای گلوله که بعد از تو پیچید توی کوچه، میگذاشت، خیال میکردم تو رویای یک مرد بودهای، که روزی از سر زندگیم گذشتهای.
حکایت زاغی که دور افتاده بود
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
پنیر آنقدر لای منقارش ماند تا قارقار کردن یادش رفت. روباه پرفریب حیلت ساز، یادش رفته بود که فردا توی مدرسه فارسی دارند. کلاغ زیر باران، زیر برف، زیر تابش ناجوانمرد خورشیدهای تابستان، انتظار کشید. آنقدر تا پرهای سیاه پرکلاغیش شد رنگ دندانش! روباه نیامد، هیچ روباه دیگری هم، حتی یک روباه پیر لنگان، محض خاطر کتابهای مدرسهای که زیر باران جامانده بودند، محض خاطر بچهای که از درسش عقب میماند و از کلاس اخراج میشد، محض خاطر سیاهی عمیق پرهای زاغ، محض خاطر پنیر، محض خاطر هیچ...
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
زیر نورهای گذرای خیابان میروی، و سایهات کشیده میشود روی شهر، روی سنگها روی سگها، سایهات ازت میزند جلو، میماند عقب، کشیده میشود روی لختی ِ خیابان، روی سرما، روی شرم. و من که دنبال سایهات نمیدوم، و دنبال خودت توی کوچهی تاریک، توی خیابان سرد، همهی دودها، دود همهی اگزوزها و دودکشها، توی کاغذ سیگارم لوله میشوند . و همهی بادکنکها، همهی لاستیکها توی گلویم باد میشوند. تو زیر نورها میروی. هرچند که فردا دوباره میآیی
چرا میبری؟
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
این بچه هیچوقت بزرگ نشد و آن بزرگها هیچ وقت پیر نشدند. ریشههای توی خاک ساقه ندادند و ساقهها برگ ندادند و برگها زرد نشدند و زرد شدهها نریختند و ریختهها نپوسیدند. غنچهها هم دیگر باز نشدند و آب توی استخر ِ وسط ِ حیاط ِ جنگل مانند هم نه بخار شد و نه حرکتی کرد و نه برگی روش ریخت و نه حتی انعکاس نور خورشید روی ذرههاش دیگر تکانی خورد. آن گلابیها که قرار بود یکی دو روز دیگر برسند و بشود چیدشان. روی شاخهها ماندند و نه رسیدند و نه هاشم از درخت میرود بالا که کال کال بچیندشان، که پسردایی بدود دنبالش و با دمپایی بزند روی کفلش که چرا گلابی کال خورده و دلش درد گرفته. و تو هنوز هم که هنوز است گلابی دوست نداری و نمیفهمی فلسفهاش چیست که یک همچین میوهی بی مزهی بد قیافهای وجود داشته باشد. شهریور دیگر همان شهریور ماند و مهر دیگر نیامد و کلاغها با یک قار توی منقارشان ثابت ماندند روی هوا و قورباغهها با یک قور توی حلقومشان رو لبهی استخر. و جمیله و صنم هنوز هم که هنوز است از قورباغهی به آن کوچکی میترسند و هاشم بهشان میخندد و صنم که وراجتر است جوابش را میدهد که: ما ازقورباغه نمیترسیم ...