از این یکی در میانی که سهم تو است٬ گاهی یکی نصیبت میشود و چندتا نمیشود. گاهی همان تک و توک را هم با آن همه انتظاری که کشیدهای از دست میدهی و باز هم خسته نمیشوی. باز هم انتظار میکشی. انتظار اینکه لابد باد برایت بیاورد. یا یک پرندهی دیگر بیاید و تو آشیان تو تخم بگذارد. تو بچهای را بزرگ کنی که مال خودت نیست٬ که بچههایت را میکشد٬ معشوقهی کوچکت را میکشد. و بعد خودت را... و حتی توی آشیانت هم نمیماند. میرود دنبال خوی سیال حیوانیاش . دنبال آن چه که او را تو خانهی تو گذاشت. شاید تو بلد نیستی بجنگی. شاید دوست نداری بجنگی یا شاید میدانی جنگی نخواهد بود که به نفعت تمام بشود و برای همین نمیجنگی. اما یک چیز دیگر هم هست. چیزی مهمتر از جنگیدن یا نجنگیدن. چیزی که مرز میان وجود داشتن و نداشتن تو میشود. و آن اینکه تو پیش خودت چه فکری میکنی. توی خلوتت٬ ته ذهنت چه چیزی میگذرد؟ راضی هستی؟ خوشبخت هستی؟ خسته هستی؟ یا بیزار؟ یا حداقل پیش خودت٬ میدانی حتی اگر نمیگویی٬ حنجرهات میتواند بگوید، که آن چیزی که میخواهی این است یا نه. بگذار هیچ کس دیگر جز خودت نداند. حتی آن بچهای که سالهای...
پستها
نمایش پستها از ژانویه, ۲۰۱۰
من درختم تو بهار
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
آدم گاهی چقدر دلنازک میشود. اینکه دیدن یک عکس آدم را به گریه بیندازد. یا یک درخت مو را ببینی که شاخههاش از دیوار یک خانه افتاده بیرون، و خوشه های انگورش گندیده دانههاش یکی یکی میریزد روی زمین. آن وقت آدم گریه کند. برای خانه ای که این همه تنهاست. یا درختی که میوه اش چیده نمیشود. یک درخت معمولی، تو یک خانهی معمولی، در یک خیابان معمولی، که میوههای پیر شدهاش دانه دانه میریزند روی زمین. و تو پات رفته روش و کف کفشت لیز خورده و متوجهاش شدهای. یاد نویسندهی پیری میافتی که یک خروار نوشته دارد، نوشتههایی که هیچ کس نخوانده. بعد یک روز، یک روز بیخودی سرد، یا بیخودی گرم، بسکه خسته شده از دیوار، از درد. بیهدف نوشتههاش را توی دستش میگیرد و میرود توی پارک که روی یک نیمکت مثل هزارتا نیمکت دیگر، سبز یا زرد یا آبی، بنشیند و بخواندشان، که یادش بیاید یک روزی، یک وقتی، چند سال پیش چندین سال پیش چی نوشته؟ چرا نوشته؟ و برای کی؟ و بعد یک باد پاییزی یا بهاری لعنتی بگیرد و نوشتههاش را ببرد. یکیش تو جوی آب بیفتد. یکیش رو کالسکهی بچهای که مادرش ویترین پارچه فروشی را نگاه میکند، یکیش رو بساط آ...
توی جنگل های گیلان
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
درست یادم نیست که این خاطره از کی تو ذهنم است. خیلی وقت پیش بود. خیلی وقت گذشته. خیلی دور است. خیلی مبهم. ولی هست. نمی شود انکارش کرد. تو می دویدی. تو صفحه ی سفیدی از برف. دور دست ها جنگل شروع می شد. و تو تمام می شدی. روی سفیدی یکدست برف گم می شدی خیال می کردم خوابت را دیده بوده ام. خیال می کردم توی قصه ای هزار سال پیش خوانده بوده امت و حالا ناگهان یادت افتاده بوده ام . خیال می کردم هیچ وقت نبوده ای و هیچ وقت دوستم نداشته بوده ای ٬ اگر رد پات روی برف یادگاری نمانده بود باورم به رد قدمهای بلند پر شتاب تو نمی گذاشت یادم برود که یک دقیقه گذشته است. فقط یک دقیقه قبل بود که به من گفته بودی همین جا بمان. دنبالم نیا. ترسیده بودی که رد پام کنار رد پات روی برف ها بماند. فقط یک دقیقه گذشته بود. تو روی صفحه ی سفیدی که آخر دنیا بود آنقدر کوچک شدی که گمت کردم. شاید رفته بودی لای درختها. توی جنگل. هنوز صدات توی گوشم بود که احتیاط کن. احتیاط کن. احتیاط کن. احتیاط کن. احتیاط کن... و بعد صدای تیر آمد. زمستان ۱۲۹۹ بود