۱۲۰ سانتیمتر قد دارد ۱۵ کیلوگرم وزن. مدام مقنعهی سفید نه سالهاش را محکم میکند تا حتی یک تار مویش هم پیدا نشود. معلمشان گفته فقط یک تارش کافیاست که تا ابد آویزان بمانی روی آتش جهنم. و معلمشان هم حتی نمیداند ابد چقدر است. با پسرعموهای ۳۰ سالهاش دست نمیدهد و درست نمیفهمد آنها به چه چیزش میخندند. با پسرخالهی ۱۵ سالهاش اما٬ درحالیکه مقنعهاش محکم روی سرش است پشت شمشادها دکتر بازی میکند. معلمشان گفته پسرخاله نباید موهات را ببیند. اما نگفته چه جاهای دیگری را هم نباید ببیند! خب حیا اجازه نمیدهد آدم بتواند همه چیز را به بچهها بگوید. خودشان بزرگ میشوند یاد میگیرند را اصلاح کن. خودشان بزرگ میشوند استاد میشوند. یاد تو هم میدهند. نگران نباش!
پروین
پروین خیس باران پشت در ایستاده بود. نفس نفس میزد. نوک دماغش و گونههاش سرخ بود در را که باز کردم جا خوردم از دیدنش. دست پریا را گرفته بود و همهی راه را دویده بود پای راستش انگار تو چاله ی گلی فرو رفته بود. تا زیر زانوش گلی بود. پریا زمین خورده بود انگار. پریا بود. پالتوی صورتیاش خیس باران بود. عکسهای چند سال پیشش را تو آلبوم نوشا دیده بودم. خیلی وقت بود ندیده بودمشان. چقدر شبیه نوشا شده بود. کف دستش خراشیده بود. با انگشتش میکشید دور زخم و خاک و سنگ را پاک می کرد. نمی دانستم چه بگویم. آمدم کنار که بیایند تو. از جاشان تکان نخوردند. پروین هاج و واج نگاهم می کرد. مامان آمد دستش را گرفت بیاوردش تو. نیامد. تو درگاه ایستاد. جوری که میخواست جلوی بغضش را بگیرد، آرام گفت: "مزاحم نمیشوم. لباسم خانهتان را گلی میکند. نوشا کجاست؟ آمدم ببینمش بروم." یاد آن وقتها افتادم که تازه زن علی شده بودم. مامان چشم دیدنش را نداشت. راهش نمیداد خانه. شاید هم ملاحظهی من را می کرد. هیچ وقت نگفته بودم پروین نیاید. هیچ وقت نگفته بودم بچهاش را نبیند. اما مامان راهش نمیداد... یعنی به خاطر من بود؟ نم...
نظرات
ارسال یک نظر