وادی السلام

یه خط می کشیدیم وسط کاغذ. نصف من، نصف علی. بعد نیروهامونو می چیدیم جاهای مختلف منطقه مون. تاس منچو میریختیم. هر کی بیشتر می آورد ایران بود. اما بیشتر وقتا آخرش من عراق بودم. چون بزرگتر بودم و پدر و مادر داشتن یادمون می دادن که از ضعفمون استفاده کنیم و کولی بازی در بیاریم تا چیزی رو که می خواهیم به دست بیاریم. من عراق بودم اما دلم می خواست عراقیای بد نابود بشن. و در عین حال دلم می خواست ببرم. یادم نیست کی می برد و کی می باخت. اما همیشه عراقیای بد نابود می شدن. گفت بیا بریم قبر پدرمو ببینم. این همه راه، یه کله از دیاله کوبیده بود اومده بود نجف، صبح روزی رسیده بود که من عصرش پرواز داشتم برای تهران. و باید فرداش برمی گشت دیاله. چه سرگیجه ای بود. یه هیوندای هشتاد نود میلیون تومنی ما رو رسوند. تو جاده های خلوت و بیابونی که نمی شناختمشون، هر لحظه منتظر بودم یه گروه آدمی که روشونو پوشوندن یه جا گیرمون بندازن و دیگه بعدشو لابد خدا عالمه. هر چی می رفتیم نمی رسیدیم. اما بالاخره ماشین سواری تموم شد. حالا یه قبرستون خلوت روز سه شنبه. با قبرایی که هر کدوم یه متر و نیم دو متر ارتفاعشون...