0116
اینجا هر جایی که سرک می کشی عکس یه جوونو می بینی به یه دیواری، دری، دست یه پیرزنی، که زیرش نوشته شهید بطل، علی، حسین، مرتضی، صفا... چه جوونایی بیشتر از دو سال تمام تلاشمو کردم که مثل آدمای عاقل زندگی کنم، سر کار برم، یه پولی پس انداز کنم. سعی کردم برای خودم مسولیت درست کنم که به خاطر مسولیتایی که قبول کردم به اون مسیر ادامه بدم. به دو چیز در نهایت نتونستم فکر کنم. یکی ازدواج بود که نتونستم مسولیتشو قبول کنم، دومی هم به همین ازدواج ربط داشت که حالا بماند. الان دوباره پر شده ظرفم. چسبوندم به سقف. سیم آخر. همه تئوری هایی که دو سال پیش به این نتیجه رسیده بودم که جواب نمی دن الان دوباره بهم هجوم آوردن. تئوری های انقلابیم. آنارشی گریم. این سفر عراق همون یه ذره عقلی رو که تو این دو سال سعی کردم اکتساب کنم گایید رفت پی کارش. فکر اینکه برگردم و دوباره اون لباس فرم لعنتی رو تنم کنم و تا ریدنمو هم با سوپروایزرم هماهنگ کنم... اصلا نمی تونم بهش فکر کنم. یکی تو سرم مدام داد می زنه هیهات من الذله این با برنامه ای که برا خودم ریختم اصلا نمی خونه. ته اون ماجرای دو سال کون خودتو پاره کن هم همین بود...