0114
اینطور که تکه تکهی زندگیمان میچسبد به چسبناکی این خیابانها، این خیابانها، رنگ و رویمان را، سیاهی موهایمان را، راستی قامتمان را میدزدند. در خودشان میبلعند. پا بر سر این اسفالت پیر، تا به خاری ننهی مادرقحبه، -با آن سرِ بالای دماغ عمل نکردهات، که حاشا که اینجا کسی، چیزی وامدار تو نیست! - که این اسفالت پیر، تکه تکههایمان را کنده است. چرک پای این دیوارها، خلط و تفی که خشک میشود روی این ملغمهی قیر و سیمان و آبی که پشت انبار بطری پلاستیکی و فیلتر سیگار و خمیر ساندویچهای فاسد شده، بوی مرداب گرفته و بوی مردابی که از دریچههای کف خیابان گریبان ما را میگیرد، انبار زندگیهایی است که فقط دیوانگان میدانند. که فقط دیوانگان میدانند. این صلح، تضمین نمیکند امنیتت را اگر با این دوست تازه به صلح نشسته، همانطور تا کنی که با دوستهای همیشگیات. چرند را ببین. تو اتوبوس بیآرتی، گریه میکردم پای تکه تکههایم، که میچسبیدند به خمیر کثافتی که روی این اسفالتها را گرفته است. سر فاطمی، که اتوبوس دوباره میافتد تو مسیر بیآرتی، پشت آن چراغ قرمز تمام نشدنی، اتوبوسی که خمیر آدم چپاندهاند توش، ...