0111
تمام هفت و نیم ساعتی که سر صبح تا سه و نیم بعد از ظهر سر کار بودم رو کار کردم. بدون هیچ وقفهای. بدون ناهار، بدون یه لیوان آب. نه من، تمام سی و پنج نفر دیگهای که مونده بودن. بقیه رفته بودن. به جشن و شادمانی یه گهی مربوط به شرکت. تمام بار کار مونده بود رو دوش ما سی و شش نفر. ما هم از جامون تکون نخوردیم. یک ثانیه برنگشتیم که با بغل دستیمون خوش و بشی کنیم. ساعت سه و نیم صد و بیست نفری که از بخش ما رفته بودن برگشتن. اون موقع یکی یکی فرستادنمون ناهار. سر میز ناهار بچهها داشتن میگفتن که موقع پذیرایی که رسید بهشون گفتن صد و بیست نفر مربوط به بخش ما سوار اتوبوس بشن و برگردن شرکت. براشون توهین آمیز بود. گفتم تقصیر خودمونه. بلند گفتم. همه سرشونو کردن تو ظرف غذاشون. مهسا، از اون سر میز یه جوری به من و بعد به بقیه پرسنل شرکت که توی ناهار خوری بودن با مهربونیش که تهدید هم با خودش داره نگاه کرد که یعنی خفه شو. منم مثل بقیه سرمو کردم تو ظرف غذام. همون موقع چند تا موش چند تا تیکه آشغال رو دزدیدن و تو چند تا سوراخ چند تا جوب این شهر فرو رفتن؟ عصر ایمیل اومد. برای همه با هم. به پاس این شاد...