0084
یکهویی هوا خوب شده و مردم مهربان شده اند و باد خنکی می وزد و آدم دلش نمی آید از این عصر پنج شنبه دل بکند. اما کجا بروی بی هیچ کس؟ این دوست قدیمی مشترکمان دیگر دل و دماغ آدم را می گیرد. بون حوصله زیادی می خواهد. دیشب زنگ زد بیا خونه جویی اپن مایک. یعنی یک سری نوازنده و خواننده می آیند روی سن و هر کدام یک آهنگ می خوانند و می روند. جویی همان است که خانه اش ورکشاپ هنری است. دیر گفته بود وگرنه می رفتم. حال و هوام عوض می شد. می بینی؟ همین دو تا. یکی نباشد آدم یک ساعت برود یک گوشه ای باش قلیان بکشد؟ یعنی قبلا صرفا چون خانه داشتم آن همه آدم دور و برم بود؟ حالا غیر از آن دسته دلقک ها که می شناسی یکی دو تا دسته دلقک های دیگر هم بودند که زیاد می دیدمشان. یعنی زیاد می آمدند خانه ما! احتمالا شبیه همان داستان هایی که این دسته دلقک ها برات گفته اند یک سری داستان دیگر هم آن دسته های دلقک ها درست کرده اند. حالا تو سطح و فاز خودشان. ماجرای پول هم که وسط بود و دیگر هیچی. وگرنه چطور می شود که آدم به دوستی که آن همه باهاش صمیمی بود نگوید آمده ام ایران؟ یا آن یکی که سر آن سفر که نمی خواستم همراهش بروم گریه ...