0077
بابا هیچ ابایی نداشت همان جا عقدمان کنند. دو تا بچه شانزده هفده ساله را. هول داشت هر چی زودتر از شرم خلاص شود. آنجا به هر دری می زد که نشان بدهد پدر خوبی بوده و من مشکل دارم. همه اش از زحمت کش بودنش، شرافتش حرف می زد. دروغ نمی گفت. اما لازم نبود بگوید. هر کس می دیدش می فهمید. از آن آدم هایی بود که شرافت و زحمت کش بودن از سر و رویشان می بارد. مامان با آن همه بلاتصمیمی که تو زندگیش داشت آنجا یکهویی شیر شده بود: نخیر، مگه میشه همچین چیزی؟ با این زحمت بزرگش کردم، هزار تا آرزو دارم براش. یارو، سرهنگ بود سروان بود نمی دانم. یک مردک خیکی بالای پنجاه ساله با داغ مهر رو پیشانیش و گه و کثافت از سر و روش می بارید. زیر بغلش شوره زده بود از عرق و آنقدر شوره روی شوره جمع شده بود که کناره های لباسش مثل یک تکه چرم شق و رق ایستاده بود از من سوال هایی می کرد که اگر فقط من بودم و مامان و مامان ازم می پرسید خجالت می کشیدم جوابش را بدهم. بهت دست زده؟ به کجات دست زده؟ هی این سوال را می پرسید. بقیه سوال ها را یک بار پرسید. به کجاهات دست زده را شش هفت بار لابلای آنها. جلوی پسره و پدر و مادرش و دو تا مرد ...