0062
حالا دیگر نیست شبی که آژیر آتش نشانی را نشنوی به نشاندن این آتش نهفته که به جای سینه ها مزاج ها را آتشین کرده، که نمی سوزاند، منهدم می کند و متلاشی و همان به دنیا که می آید می میرد. یک شبی تو بچگیم، خیلی بچگیم، آنقدر بچگی که پیش پدر و مادرم می خوابیدم مادرم هراسان بیدار شده بود و دست می کشید روی پتو و پای من و من را بیدار کرد. بعد بقیه اش را یادم نیست. باید بابا آرامش کرده باشد و خوابانده باشدش. باید خیال کرده باشند من خوابم برده، که مامان خوابش را تعریف کرد. خواب دیده بود همین جور که خوابیده ایم یک چیز سیاهی که آتش از توش می آمده بیرون آمده روی پای من و شروع کرده من را بسوزاند. چرا باید کابوس مادرم را می شنیدم؟ و چرا جرات نکردم بهش بگویم شنیدم و بچسبم بهش و ترسم را تو مهربانی اش خالی کنم؟ فقط ترسیدم. و مچاله شدم تو ترس و تنهایی ام و همه سال های بعد از آن همه اش را ریختم روی همان اولی. می گویند قوت آدم ضعف آدم است. بعد من قضیه را برعکس می روم بلکه قوتم را پیدا کنم. پیدا نمی کنم. نه که خدای نکرده فکر کنید که نیست! خودم را گم کرده ام توی کار. هفت ماه است اینجام شانزده روز مرخصی باقیمانده...