0032
گاز نداشتیم. هیچ هم نفهمیدیم چرا. مثلا فکر کن می فهمیدیم که به خاطر نپرداختن قبض گاز بود. اینجا شاهد تکه تکه شدن مدیریت توسط پانسیونرهایی بودیم که اگر اجارهشان یک روز دیر شود به هر چه که فکرش را بکنی متهم میشوند. روز اول خیلی نفهمیدیم. یعنی آنهایی که با آشپزخانه سر و کار داشتند فهمیدند. این بیتا داشت خودش را جر میداد. همان که هر بار میبینمش یک کوه برنج و خورش و سالاد جلوش است. من هم مثل همیشه گنده دماغ، خب حالا بابا. یه شب نخورن میمیرن. اتاق ما گرمترین اتاق اینجاست. چون از چهار طرف محصور است. اتاقهای دیگر همه پنجره و بالکن دارند. اتاق ما با وجود کولر تابستان شبیه قبر بود. از گرما زنده زنده تجزیه میشدیم. روز دوم بیگازی که آمدم به محض اینکه چراغ را روشن کردم یک هیولای پتو پیچ لای در اتاق ظاهر شد. یک صورت منگل لابلای کوهی از پتو. بهش گفتم: در نباید بزنی؟ نگاهش را انداخت پایین و گفت: «ببخشید. سرده بیام اینجا؟» گفتم بیا. این اولش بود. یک ساعت بعد اتاق شبیه اردوگاه پناهندگان شد. هر کس فکرش را بکنی آمد تو اتاق. گیل از در که آمد تو به آن نگاه مخصوصش مهمانم کرد. نگاهی که به ...