0009
فهمیدهام که 4746 هستم. و فهمیده ام که ما مرده ایم. نه که خیلی بد باشد. یا اصلا بد باشد. ولی یک چیزی آن طرف جا گذاشته ام. می دانم چیست. می دانستم. اما یادم نمی آید. باید حسابی ذهنم را متمرکز کنم. روانپزشکم، بهم قرص داده بود. برای حواس پرتیم. اما قرص ها را هم توی راه گم کردم. یک جایی جا گذاشته ام. روانپزشک نباید برای کسی که از بیماری حواس پرتی رنج می برد قرص بنویسد. باید یک جور دیگری درمانش کند. یک جوری که حواسش پرت نشود و جا نگذارد. به هر حال حالا که گذشته است. من هم دستم جایی بند نیست. اینجا تلفن ها را از دسترس خارج کرده اند. برای اینکه پارازیت نیفتد. نمی دانم روی چی. ولی گفته اند پارازیت می افتد. به هر حال اگر از دسترس خارج نکرده بودند هم نمی شد روی قرص شماره تلفن نوشت. شاید هم می شد. نمی دانم. اما به هر حال که من ننوشته ام. خارج کنند یا نکنند فرقی به حالم نمی کند. احتمالا به جز قرص هام کار دیگری باهاش نداشتم. چه کار داشته باشم؟ اینجا منم و یک لا پیراهنم. باید همه جا پیاده بروم. پول هایم را هم توی مسیر جا گذاشتم. نمی دانم برای پول های آدم حواس پرت چه فکری می شد کرد. ولی فکری هم می ...