زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد.
آدم هایی که از کنار ما می گذرند درست مثل ثانیه هایی که از دستشان می دهیم اند. نه، ثانیه واحد شمارش زیادی است. درست مثل آن ها. مثل نقاطی در زمان. حالا فکر کن بتوانی یک نقطه را نگه داری و به تمام زندگی ات گسترشش دهی. آن وقت دیگر نمی میری. تنها از حقیقتی به حقیقت دیگر تبدیل می شوی. فکر کن یک آدم را نگه داری و به تمام زندگیت گسترشش دهی. آن وقت دیگر میان تو و او فرقی نیست. می بینی که او خود توست و تو خود اویی و نگاهش می کنی و خودت را می بینی. واقعیتی دیگر از خودت را. نه اینها را نمی خواستم بگویم. گور پدر واقعیت و همه ی این چیزها. منظورم از آدم هایی که از کنارت می گذرند رهگذرهای تو خیابان نیست. منظورم رفیق هایی است که فراموششان می کنی. رفیق هایی که اول خیال می کرده ای برای همه عمرت هستند. همان آنی هستند که گسترش می یابند و تو را در حال هم مرده می کنند و هم زنده. هم کودک می کنند و هم فرتوت. بعد می بینی این طور نبوده است. می بینی هیچ آنی را به غیر از خودش نزیسته ای و رفیق هایت جز رهگذرانی در خیابان نبوده اند. جز کسانی که حتی چهره تو را به یاد نخواهند آورد و حتی به یاد نخواهند آورد که آنی ا...