از همان روز اولی که اینها بساط زندگیشلن را آوردند اینجا گفتیم امروز فردا رفتنیاند. این خانه و این پارکینگش که نقش مغازه را بازی میکرد برای هیچکس آمد نداشت. قبل گاهی آپاراتی و تعویض روغنی میشد. اما جگرکی؟ کسی خوابش را هم نمیدید. مشتریهای جگرکی تک و توک رانندههایی بودند که مسیر هر روزشان بود. گاه کارگرهای کارخانهای که ته این جاده میرسید بهش. اما از مردم شهرک چیزی در نمیآمد. آنقدر که کم جمعیت بود و مردم که جگر هم اگر میخواستند بخورند ترجیح میدادند خودشان کباب کنند که این سه شاهی صنارش را بزنند به یک زخم دیگر. که نمیخورد. یادم هست یک شب سرد که بر میگشتم خانه همایون دم در مغازهاش پای دلهی آتش ایستاده بود. نم برفی میبارید. رفتم کنارش. یک صندلی کشید کنار نشستم روش. بطری پلاستیکی عرق سگیاش را تعارف کرد. یک قلپ من میخوردم یک قلپ همایون. این تنها وقتی بود که میشد باهاش همکلام شوم. اما تنها صدایی که میآمد صدای سوختن چوب بود و دماغ همایون که بالا میکشید و از حلقش میداد تو. و تک توک ماشینهایی که رد میشدند. تا دم صبح فقط چشم دوختیم به آتش و نوبتی عرق سر کشیدیم. یک شب دیگر...
پستها
نمایش پستها از اکتبر, ۲۰۱۱