صدیق الههی سگها بود. صبح به صبح که آشغال گوشتها را میکرد تو سه تا کیسه و از در جگرکی میآمد آن طرف جاده، به سمت سطل آشغال هرچه سگ آن اطراف زندگی میکرد، راست میایستاد و گوش تیز میکرد. بعد تا صدیق برسد آن طرف خیابان هفت هشت ده تا سگ چاق وگنده دنبالش روان میشدند. دم تکان میدادند و آب از لب و لوچهشان سرازیر بود. من خیال میکردم سگها از دست صدیق است که این همه آشغال گوشت خوردن را دوست دارند. سگها صدیق را حتی روزهایی که شاگرد جگرکی به نظر نمیآمد هم میشناختندش. دوستش داشتند. روزهایی که کفش پاشنه بلند میپوشید و مانتوی کوتاه و عطر تندی میزد که بوش تا مدتی بعد از اینکه صدیق میرفت باقی میماندو موهاش را زیر روسریش بالا میبرد باز هم دنبالش میدویدند و دم تکان میدادند و پارس میکردند. رو این حساب خیال میکردم صدیق برایشان ربطی به بوی گوشت ندارد. یک روز صبح همانجور که کنار جاده منتظر ماشین بودم دیدم که صدیق آمد و سگها به طرفش راه افتادند و دیدم که ایستاد کنار سطل آشغال و سگها دورش جمع شدند و همان وقت یکی از سگها را که عقب مانده بود یک نیسان وسط جاده زیر کرد و همان...
پستها
نمایش پستها از سپتامبر, ۲۰۱۱