خانمچه و مهتابی
دیروز قرار بود سمیه رو توی چهار راه ولیعصر ببینم و قدمی بزنیم و پکی به سیگار شاید و قهوهای. با یک ربع تاخیر رسیدم به دختر کوچولوی عینکی ای که دم در تئاتر شهر با چندتا بلیت مهمان نمایش خانمچه و مهتابی توی دستش ایستاده بود. من و اون که دو نفر بودیم بقیهی بلیتها رو دادیم به چندتا دختری که هاج و واج نگاهمون میکردن و بدو بدو رفتیم تو سالن نمایش. اصولا خیلی کم پیش میاد چیزهایی که انتخابشون نمیکنی بهت بچسبن. در مورد من تو این زندگی تا به حال دو بار این اتفاق افتاده. دومیش تئاتر دیشب بود. یک ربع دیرتر از ساعتی که روی بلیت بود رسیدیم. اما چیزی از نمایش رو از دست ندادیم. یعنی وقتی نشستیم کاملا به نظر میرسید که چند ثانیهای بیشتر نیست که شروع شده. شلیدن گلاب آدینه روی سن با تر و فرزی عجیب غریب مخصوص خودش اولین چیزی بود که توی صحنه دیدیم. اصل داستان خاطرات و کابوسها و تخیلات زن شازده قجری نیمچه نویسندهای بود که سعادت آباد مهریهاش بوده و حالا داره توی یک آسایشگاه سالمندان زندگی میکنه. و دوتا داستان جنبی هم داشت. یک زن فقیر معاصر اون شازده قجری ...