عاشقانهای برای خودم.
به دعوت ایشان : در ماشین را محکم میبندم. رو صندلی راست میشوم و دو تا دستم را تو جیب کاپشن قهوهای رنگم فرو میکنم. خیره به جلو، اما حواسم تمام و کمال به راننده است. مرد نه چندان غولپیکر ِ خیلی معمولی و آداب دانی که با وسواسی مثال زدنی، کاغذ سفید باریکی را به زبان میکشد و میگذارد توی قوطی فلزی و در قوطی را میبندد. برق فلز توی آفتاب میزند تو چشمم. بی اختیار میبندمش و رویم را برمیگردانم. دوباره که برمیگردم سمت راننده از تو شکاف قوطی یک سیگار بیرون زده است. یک نقطهی نورانی تو چشمم باقی مانده که نمیگذارد ریزهکاریهای چهرهی راننده را ببینم: - چند؟ راننده از لای دود قیمتش را میگوید - زیاده - اعدام داره - واسه منم. - چی کار کنم؟ - من باس بگم؟ - هیچی. تو میری سفر. تا برگردی کار تمومه. هشتادتاشو الان میگیرم بیستاشو بعد. روشم همینه. اگه نمیخوای هری! چک مک قبول ندارم. از کارمندای بانک خوشم نمیاد. فقط پول نقد. تلفن بهم نمیزنی. سراغم هم نمیای. کار که تموم شد بت زنگ میزنم. از تلفن عمومی. واسه قرار بقیهی پول. اگه همه چی اونجوری که ...