عاشقانهای برای تو
از بچگی همه اصرار داشتند که من معلم بشوم. با همهی دعواها و اختلافهایمان، تنها کسی که هیچوقت سعی نکرد در مورد مزایای معلم بودن متقاعدم کند پدرم بود. اینکه میگویم بچگی منظورم کودکی نیست. وقتی که مثلا وقتش است که آدم راهش را انتخاب کند. که انتخاب هم نمیکند با این جریان مختل زندگی که اکثریت ما داریم. نمیفهمم آنهمه اصرار خانواده به اینکه بچههایشان بروند تحصیلات عالیه پیدا کنند برای چه بود. قضیه جوری بود که آنوقتها اگر یک خانوادهی سطح بالای (این اسم و این تعریف را دوست ندارم اما برای شرح حس نوجوانیم به آن محتاجم) شهری را میدیدم که بچههایشان دانشگاه نمیروند یا میروند هنرستان هاج و واج میماندم. دوران دبیرستانم با انواع و اقسام کتاب عوضشدنها و نظام عوضشدنها گذشت. یک روز درس اختیاری داشتیم یک روز نداشتیم. یک روز مدرسه قانونی را میگذاشت یک روز برمیداشت. یک روز میگفتند "آنها" را سر ِهم می نویسند یک روز میگفتند جدا. همسن و سالهایم بعضیهایشان اصلا نمیدانستند کلاس چندم هستند. نه رفوزگی تو کار بود نه فارغالتحصیلی. من...