پست‌ها

ای شادی آزادی، تو هرگز نمی‌آیی!

 سوار مترو شدم. بعد از مدت‌ها. فکرش را کردم دیدم مترو منبع الهام بسیاری از قصه‌هایم بود. اما ننوشتنم فقط برای این نیست که منبع الهامم از زندگی‌ام حذف شده. برای این است که همه‌ی حرف‌ها زده شده‌اند و دیگر حرفی برای گفتن نمانده. هیچ کتابی را باز نمی‌کنم که از خواندنش به شور و‌ هیجان ۱۸ سالگی بیایم. شاید هم در ۱۸ سالگی‌ام بمب‌های هورمونی بودند که آن شور و هیجان را می‌ساختند و نه مفاهیم درون کتاب‌ها. در این زوال ناچار برگردم به مترو. حداقل شادی‌ام این است که دیگر کسی نمی‌تواند سر این زن‌ها حجاب زورکی کند. نشسته‌ام داخل مترو که دو پسر جوان وارد می‌شوند هر دو لباس‌های روی مد ارزان‌قیمتی دارند و موهای آلاگارسون اما شسته نشده. و دو تا تنبک پلاستیکی تو دستشان. سر و صورتشان چند روزی بود که آب به خود ندیده بود. اما تلاش کرده بودند دلبر بمانند و تا حدی موفق هم بودند. خب شاید هم دل من الکی برای واکسی‌ها و تنبکی‌ها می‌رود و نمی‌دانم از نظر بقیه هم آنها دلبرند یا نه. زنی داشت رنگ‌ موی فانتزی گچی می‌فروخت و چند دختر کوچولوی دست و رو نشسته و ژولیده اصرار داشتند مدلش بشوند و او سعی می‌کرد از خودش دورشان

نزد ایرانیان است و بس

تصویر
عنای ایرانی فکر میکنن ریدن به شاهای گذشته هنره. هیچ ملت دیگه‌ای تو دنیا این کارو نمی‌کنه. ناصرالدین شاهو مسخره میکنن که رفته فرانسه. ده ملیون کدّی جمعیت مملکت، شاهشم حتی نباید می‌رفته ببینه اروپا چه قبرستونیه؟ خب عنتر اگه اون نمیرفت فرانسه و دوربین و واکسن و قطار و خیلی صنایع و هنرهای دیگه نمیاورد، شما هنرمندا و روشنفکرای پر نخوت امروزی و ما همگی هنوز داشتیم پهن خشک می‌کردیم زمستون بسوزونیم تو سرما یخ نکنیم. اگه یه سفر به عراق یا هند یا خیلی جاهای دیگه رفته باشید می‌فهمید زیرساختایی که اعلیحضرت اول ساخت یعنی چی. تیرکشی خیابون برای برق یعنی چی. سی‌ تُن کابل برق بالا سر مردم تو هر کوی و‌ برزن به هم گره خورده باشه و یهویی مث تیر غیب یه کابل حامل ۳۸۰ ولت برق کله‌ی رهگذرو بترکونه یعنی چی. آره دقیقا همین جور که توی عکس می‌بینید و حتی بدتر. فکر کن تمام کوچه‌های محلات اصلی تهران اینجوری بود برق‌کشی شون. این تازه یک از هزاره. اگه رضاشاه سنگ بنای دانشگاه‌های اصلی رو نمی‌ذاشت این لیسانس‌ها و فوق لیسانس‌هایی که الان باهاش می‌خواید کون دنیا رو جر بدید و هی مغزیم مغزیم می‌کنید زیر خایه‌ی ملا بود.

تبریک سال نو

تصویر
خدا رو شکر که هم‌وطنای انقلابی و ضدانقلاب سر یک موضوع به توافق رسیدن و اونم تبریک سال نو بود. یعنی فقط یلدا باشه عزادارن. سال نو فرق می‌کنه خب می‌دونی. دیگه از عجایب عالم همین مونده بود که همکلاسی چادور چاقچوری ولایی تبریک سال نو میلادی بفرسته.  تبریک سال نوی شوروی که در سال ۱۹۴۳ رو سر سربازای نازی ریخت. منبع: وبسایت history 

روال عادی زندگی

دیشب سال پسرکی بود که خودکشی کرده. صاحب عزا پانصد نفر را در مسجد ده ناهار داده بود. من رفتم برای مراسم ختم بعد از ناهار. همان از در مسجد که وارد می‌شدم یکی از زن‌هایی که خارج می‌شد با همراهانش می‌گفت نچ نچ نچ چه کار احمقانه‌ای کرد. وارد سالن که می‌شدم زنی که نمی‌شناختمش عکس پسرک خدابیامرز را بقل کرده و وسط مسجد غش کرده بود و ناله می‌کرد مادر مرحوم داشت زن ناشناس را که بعدا معلومم شد عمه‌ی مرحوم بود دلداری و ماساژ می‌داد و آب قند می‌خوراند. یادآوری کنم که خبر مرحوم را یک ساعت قبل به عمه خانم نداده‌ بودند. یک سال پیش خبردار شده بود. اما دیروز غش می‌کرد.  آخوند سخنران مجلس ختم، از بلندگو می‌گفت حالا این بچه یک کاری کرد، سنی نداشت، نمی‌دانست چه کار دارد می‌کند، شما ای مسلمانان چرا نمک به زخم دل داغدار بازماندگانش می‌پاشید؟ گناه آنها چیست که سرکوفت می‌زنید؟ از نمایش تهوع‌آور عزا زود خارج شدم. کمی در تپه‌های بالا دست قدم زدم. جویندگان گنج چند جای تازه را کنده بودند. آمدم خانه‌ و تا سایفون صلوات‌الله علیها وصل شود تلوزیون‌ها را بالا پایین کردم. ماهواره‌های فارسی با صدا و سیما مسابقه‌ی عزاداری

بعد از پایان پدرسالار

چند روزه کارم شده بالا پایین کردن اخبار قتل و شهادت. قلبم درد می‌کند و همش تپش قلب و تنگی نفس دارم. آن هم این بالا، در این هوای خوب‌. داشتم به دیکتاتور فکر میکردم. شاید نشستن در کوه و نگاه کردن از این بالا به آنها که پایین هستند باعث شده کمی دیکتاتور شوم. اینجا در این ده همه طرفدار دیکتاتور هستند. زندگیشان سخت و دشوار است. سه ایل اینجا زندگی میکنند. همه هم جوان از دست داده. یکی خودکشی کرده بعضی مریض شده مرده‌اند بقیه هم شهدای حکومت. بهشان درباره از دست رفتن جوانان بگویی میگویند آره برو این قبرستان ده رو قبرها را بخوان، همه جوان مرده‌اند. می‌گویم اینها یک هواپیما مسافر را با زن و بچه و نوزادش زده‌اند، میگوید: خب، خدا به دل عزیزانشان صبر بدهد. چه میشود کرد؟ هر کار کنی کسی که مرده بر میگردد؟ زندگی سخت، اینها را سخت کرده. اینجا تا دهه ۷۰ کاملا ایزوله بوده. همین حالا هم ایزوله است اما حداقل جاده و برق و گازی آمده و اینها آبادی و اقتصاد را مساوی جمهوری اسلامی میدانند. من هم که دیگر جرات حرف زدن را هم از دست داده‌ام. همین دو کلمه که اینجا می‌آیم بنویسم مدام صورت کبود سپیده رشنو وقت اعتراف تلو

نیکا

 یکی از جنبه‌های داستان ضحاک که بهش پرداخته نشده تا جایی که میدونم، نگاه کردن به مردمی است که در ایران تحت سلطه ضحاک زندگی می‌کردن. مردمی که هزار سال دوران پادشاهی ضحاک جوانانشون رو دادن که ضحاک مغزشونو دربیاره تا خودشون در امنیت و آرامش زندگی کنن و یکی جرأت نکرد یک چاقو در قلب ضحاک فرو کنه. تا جایی که دیگه یزدان پاک خودش از مظلومیت اون همه جوان دست به کار شد و فریدون فرخ ز مادر بزاد. قبلا هم درباره این موضوع نوشته‌ام. انگار کلا خاصیت ایرانی این است. زمان جنگی که خودمان یاد داریم پسران تازه بالغ شده سپر گلوله شدند تا پدران شکم گنده با نخوت و کثافت حال به هم زنشان در تهران و اصفهان و بقیه جاهای امن بنشینند و ریاست و فرماندهی کنند. حالا هم جوان ۱۶ ساله را می‌فرستند جلوی گلوله و خودشان از پنجره خانه شعار می‌دهند بدون اینکه در قاب پنجره‌شان ظاهر شوند واقعا چه ننگی است زاده شدن در این سرزمین که به قول میرزاده عشقی به دیوار و درش باید رید.