ای شادی آزادی، تو هرگز نمیآیی!
سوار مترو شدم. بعد از مدتها. فکرش را کردم دیدم مترو منبع الهام بسیاری از قصههایم بود. اما ننوشتنم فقط برای این نیست که منبع الهامم از زندگیام حذف شده. برای این است که همهی حرفها زده شدهاند و دیگر حرفی برای گفتن نمانده. هیچ کتابی را باز نمیکنم که از خواندنش به شور و هیجان ۱۸ سالگی بیایم. شاید هم در ۱۸ سالگیام بمبهای هورمونی بودند که آن شور و هیجان را میساختند و نه مفاهیم درون کتابها. در این زوال ناچار برگردم به مترو. حداقل شادیام این است که دیگر کسی نمیتواند سر این زنها حجاب زورکی کند. نشستهام داخل مترو که دو پسر جوان وارد میشوند هر دو لباسهای روی مد ارزانقیمتی دارند و موهای آلاگارسون اما شسته نشده. و دو تا تنبک پلاستیکی تو دستشان. سر و صورتشان چند روزی بود که آب به خود ندیده بود. اما تلاش کرده بودند دلبر بمانند و تا حدی موفق هم بودند. خب شاید هم دل من الکی برای واکسیها و تنبکیها میرود و نمیدانم از نظر بقیه هم آنها دلبرند یا نه. زنی داشت رنگ موی فانتزی گچی میفروخت و چند دختر کوچولوی دست و رو نشسته و ژولیده اصرار داشتند مدلش بشوند و او سعی میکرد از خودش دورشان
كاش ...
پاسخحذفمن جاي ماتي زندگي ميكنم گرچه اينجا نيست
پاسخحذفاما تفاوت زيادي ندارم
باید خوب بوده باشه، من هم می خوام!
پاسخحذفبله گاهی آدم جایی زندگی کرده قبل و بعدش خیلی مهم نیست
پاسخحذفمریمی عزیزم ! نمی دونی ! اومده بودم تا اینجا برات بنویسم ، که اینجا مثل ابر نمی شه ! اومده بودم تا بهت هی! بزنم، تا حواست باشه ! اما به این عکس که رسیدم و جمله ای که نوشته بودی مست شدم مریمی ! یعنی خیلی مست ! منم خیلی اوقات به جایی می رسم یا به کسی که گویی دیدمش زمانی ! باید بگم : تو مرا مانی به عینه ! من تو را مانم درست!
پاسخحذفاینجا خوبه ! دیگه نمی گم مثله ابر نمی شه !
مریمی بیا این معما رو تو وبلاگم حل کن
پاسخحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفآه كردستان
پاسخحذفآه زخم هميشه
سلام
به ليزاوتا هم مي رسيم چرا عجله مي كني
جوینده جان. امکان دستکاری نظرهای گذاشته شده توی بلاگ اسپات وجود نداره. ناچاریم از حذف
پاسخحذف:)
بچه کردستان خداست همین را همش گرفتی؟
پاسخحذف