وقتی که قل میخوردم و میافتادم و لابهلای پایههای نیمکتها و پاهایی که کفشهای اسپرت و شلوارهای خاکستری داشتند گم میشدم
حواست نبود که پشت سرت را نگاه کنی، که در سرم آتشی است. حواست نبود که آبی بشوی رو آتشی
که بادی شدی
حواست نبود که این تکه تکه های من است، وقتی خاکستر سیگارت را از پنجرهی ماشین میتکاندی بیرون...
منو نگاه كن لعنتي! چرا حواست نبود ؟! حواست نبود و استخوون هام له شدن زير بار بي حواسيت ... اين بي حواسيت ... اين .. اين . اين
پاسخحذفخونه جديد مبارك
پاسخحذفآخ....كه من چقد دلم مي خواد باز شروور بنويسم و بعد همه رو ديليت كنم.... نميدوني چقد دلم ميخواد....
وبلاگ قبلی ام رو خودم دیلیت نکردم. بلاگفاک آرشیو دزد از صحنهی وجود پاک کرد
پاسخحذفهميشه يكي حواسش نيست
پاسخحذفسلام
پاسخحذفاینقدر جمله آخر پستت خوب بود که یادداشتش کردم . آفرین
می دونم مریمی! خوب می دونم داری از چه غمی صحبت میکنی ... چشمات رو ببند ! دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ! این جملاتت همه ی روزهای منه !!خودت هم نمی دونی...
پاسخحذفخوبه ! پس همیشه ی خدا یه نفر هست که هیچ حواسش نباشه . . .
پاسخحذف