زیر نورهای گذرای خیابان میروی، و سایهات کشیده میشود روی شهر، روی سنگها روی سگها، سایهات ازت میزند جلو، میماند عقب، کشیده میشود روی لختی ِ خیابان، روی سرما، روی شرم.
و من که دنبال سایهات نمیدوم، و دنبال خودت توی کوچهی تاریک، توی خیابان سرد، همهی دودها، دود همهی اگزوزها و دودکشها، توی کاغذ سیگارم لوله میشوند . و همهی بادکنکها، همهی لاستیکها توی گلویم باد میشوند. تو زیر نورها میروی.
هرچند که فردا دوباره میآیی
اوووه ! مريمي من هروقت مي خوام برات كامنت بفرستم يه چيزي ميشه !
پاسخحذفاين رو گفتم كه چقدر تو اين پستت شدي مثل ابر ! چقدر احساست رو دوست دارم و مي نوشم و مستم ميكنه ! و چقدر احساس مي كنم كه روح خويشاوندي هستي و چقدر حرف دارم باهات و چقدر و چقدر و...
چقدر خوب كه هستي و مي نويسي ، خيلي خوشبختيه مريمي من !
جالب است كه سگها نيز در خيابان مورد نظر از ديد شاعر پنهان نمانده اند. و سايه ي مورد نظر بر روي سگها نيز ...
پاسخحذفاگر بي تو فردايي باشد!
پاسخحذفبه نظرم خیلی خوب نوشتی
پاسخحذفبه آخرشو درست جمله آخرو مزخرف تموم کردی یعنی
با احترام:مینای کولی
و سايه ها باز نمي ماند و بي توجه با فردا آمدنش باز ...
پاسخحذفانگار كه مي شناسمت مريمي ! قبلاً تو رو ديده بودم ! يا بعداًٌ قرار بوده ببينمت ! آشنايي انگار !
پاسخحذفواسه همين احساساتم تو رو فرا ميگيره !
دوست دنياي مجازيه من !
مريمي من !
انصافن حال کردم
پاسخحذفدمت گرم
تو هم مثل من
پاسخحذفعـ اشـ ق سایه و پا و زنی...
+ خوب باشی مریمی جان